زن از ابتداي جمله ي مرد فهميد كه مرد در دام است,يا شايد هم فكر مي كندكه جاي خوبي براي پهن كردن دام پيدا كرده است. غافل از اين كه زن كوچكترين حركاتش را مي ديد و هر اشاره را مي فهميد.

مرد از سفرش به بلاد خارجه به همراه خانواده حرف مي زد و زن اشاره ي مرد را به خانواده دوستي و تعهد, و نيز عطش او براي زني جوانتر و تازه تر را به روشني روز درك مي كرد. زن مردهاي زيادي ديده بود.

مرد از هنرهايش مي گفت و از مهارتش در ميناكاري و جستجو براي يك طرح ناب, و زن در نگاه و رفتار مرد مفهوم طرح ناب الهام بخش را به خوبي مي فهميد.

زن آواز مي خواند و مرد به همراهي اش دم مي گرفت. مرد كه به صد عشوه و بهانه صندلي كنار زن را براي نشستن برگزيد و دستش را به پشتي صندلي زن تكيه داد, زن به يقين دانست كه هدف تمام اشاره ها و كنايه ها بوده است. و زماني كه نگاه همسر مرد را از مرد دور ديد, و دست مرد را در جستجوي دستانش هر چند پنهان از گوشه ي چشم دانست, فهميد كه مرد پيش از سپري شدن يك ساعت در روياي هماغوشي او در پي كشف رازهاي بيشتر پيكر زن است.

زن درسش را خوب مي دانست, و ميدانست چرا اين درس را دوباره و دوباره مرور مي كند.
زن در پي يك فراموشي بود, براي بار پنجم, ششم, دهم, دوازدهم, صدم… خودش نمي دانست. در پي شكستن يك طلسم, در پي بردن يك احساس به بوته ي آزمايش.. اين بار شايد طلسم مي شكست. اين بار شايد در پس يك هماغوشي, در پس يك مرد, تمام خاطره ها و يادها فراموش مي شد. اين بار شايد طلسم مي شكست. شايد…

و زن پيراهنش را بازتر كرد, يك لبخند و يك نگاه, چنانچه بارها آزموده بود و به نتيجه ي كار آنچنان اطمينان داشت كه به تاريك بودن آن شب بي نور.

كوچكترين نوسانات هيجان در مرد را با وجود فاصله احساس مي كرد و ميل مفرط و مهار نشدني مرد به در آغوش گرفتن خود را با بي اعتنايي و در كمال آگاهي به تماشا نشسته بود.

به رقص كه در آمد, هنوز در تمام زير و بم هاي موسيقي دنباله ي نگاه مرد را مي ديد كه چگونه روي خطوط اندامش بالا و پايين مي رود, و هيجان مرد كه به بهانه ي رقص با همسرش به ميانه ي ميدان آمد. موي كم پشت, خندان -طبق معمول همه ي مردهاي قبلي در موقعيت مشابه-, و سعي مفرط در جلب توجه, كه خواهي نخواهي زن را به ياد يك ميمون خوش قد و بالا و خوش ادا مي انداخت.

زن كه نشست, مرد باز هم در كنارش بود,زن گيلاس شراب را به دست گرفت كه بياشامد, و مرد كه دستپاچه از ظرف ميوه, ميوه اي پوست كند تا زن مزه ي شرابش كند.. و زن مي رفت كه از مرد خوشپوش و خندان تنفر پيدا كند.. و يك چهره , و يك احساس باز در زن جان مي گرفت, باز جان مي گرفت. لعنت به اين چهره, لعنت به خاطره اي كه تنهايت نمي گذارد. لعنت به اين احساس…
زن ميوه را مزمزه كرد و شراب را سر كشيد و خواند… مرد در اوج تحسين و هيجان بود. زن احساس ترحم مي كرد به مردي كه تا اين حد محتاج تن زن بود.

مرد دندان هاي سفيدي داشت, و دختر مرد فقط چند سالي از زن جوانتر بود. مرد به پهناي صورتش لبخندي زد و زن احساس ترحم كرد و ريشه ي سياه چند دندان بسيار سفيد را ديد.

مرد در گوش زن آوازي پنهان آغاز كرد. زن به يك چهره فكر مي كرد.

شايد فراموشي در پس گام ديگر مي آمد. هماغوشي معجزه مي كند, معجزه.

و دو روز بعد زن در ميان بازوان آن مرد ترحم انگيز بود…و مرد در اوج هيجان و زن در اوج شگفتي از نيرويي كه داشت.. و هنوز يك صورت آنجا بود. يك حس, يك درد, حسي كه لذت هماغوشي را از زن مي گرفت.

تلاش بي نتيجه بود.
پيراهنش را كه به تن كرد, مي دانست كه دوباره در ابتداي راه است. صورت هنوز با زن بود, و يك درد هنوز آنجا بود, و باز مردي بود كه اسمش خط خورده بود و مردود, از زن يك نمره ي قبولي را براي ادامه ي راه, گدايي مي كرد.

حقيقت اما بسيار دردناك است:
زن هنوز عاشق بود…

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار