يه دختري اومده توي تيممون كه براي گروه ديتا كار مي كنه. از اولش اين طفلك اصلا اعتماد به نفس نداشت. من رو ياد خودم مي انداخت وقتي كارم رو اينجا شروع كرده بودم و برخوردهاي به ظاهر دوستانه اما در اصل كاملا خصمانه و چيزهايي كه اصلا انتظارشون رو نداشتم.

امروز بعد از حدود ۹ ماه كه كارش رو اينجا شروع كرده به خودش جرات داده بود و يه ايميل براي كل گروه ۲۴ نفره امون فرستاده بود كه روشي رو براي يه تست پيدا كرده و توضيح داده بود. پشت بندش هم مارك, يه پسر حدود ۲۷ يا ۲۸ ساله كه توي همون تيم ديتا كار مي كنه يه جواب براي كل تيم فرستاد كه آليس, اين روش همون اولي كه ما كارمون رو شروع كرديم (حدود ۳ سال قبل) كشف شده بوده!!! و طفلك آليس رو كلي سنگ روي يخ كرد.
دلم كلي براي آليس سوخت. طفلكي نه خوشگله, نه خوش هيكل,نه شيك پوش, نه اعتماد به نفس داره و نه انگليسي خوبي داره. اصليتش چيني است.
ياد اوايلي افتادم كه خودم اومده بودم سر كار. بدون اعتماد به نفس, بي پشتوانه, و اولين زني كه كارش رو توي اين تيم شروع كرده بود و همه به چشم يه غريبه نگاهش مي كردند. يه دختر ايراني ۲۸ ساله كه بچه تر هم نشون مي ده, توي يه تيم تكنيكال چكار مي كنه اصلا. به چه حقي اومده اينجا…
بعد از دو سه بار كه ازشون سوال كردم, بهم گفتند كه خودم بايد همه چيز رو ياد بگيرم. نمي دونستم كه ويروس كش اينها از روي شبكه آپديت مي شه و وقتي كامپيوترم ويروسي شد, توي جلسه جلوي همه , يك كسي كه خيلي اذيتم مي كرد بهم گفت كه كامپيوتر همه رو ويروسي كردم. و هيچ كس باهام حرف نمي زد. چون هيچ موضوع مشتركي نداشتيم. تا ۶ يا ۷ ماه شب كه برمي گشتم خونه مي زدم زيرگريه و تعطيلات مي اومدم سركار كه بيشتر ياد بگيرم و به كسي هم نمي گفتم.

حالا خدا رو شكر همه چيز خوبه. اعتماد به نفس ام رو به دست آورده ام. كارم خوبه و روم حساب مي كنند. تازه فهميدم از اول هم خيلي بهتر از اون چيزي بوده ام كه خودم فكر مي كردم. مارتين بهم كمك كرد.. و گل آقا راست راستي خيلي كمكم كرد. تمام مشكلات كامپيوتري ام و برنامه نويسي هاي گاه به گاه كه پيش مي اومد رو كنارم انجام مي داد.

حالا كه يادم مي افته مي بينم وضع من از آليس خيلي بهتر بود. تنها كسي توي تيم بودم كه فرانسه هم مي دونستم. ظاهر قابل قبولي داشتم و انگليسي بهتري هم داشتم. اعتماد به نفس بيشتري هم داشتم و آدم قوي تري بودم. خيلي قوي تر.

تازه بعد ها فهميدم كه خيلي ها بعد از مدتي كه من كارم رو شروع كردم فكر مي كردند من خيلي دارم پيشرفت مي كنم و اين درست نيست!! و فهميدم كه مارتين شديدا نگران وضع خودش در مقايسه با من بوده!!! همين طور الان خيلي ها مي ترسند كه كاري كه اونها در خارج از آزمايشگاه انجام مي دن, من بتونم ساده تر در آزمايشگاه انجام بدم و فلسفه ي وجودي اونها از بين بره. انگار من هم به اندازه ي بقيه وحشتناك بوده ام و خودم نمي دونستم. من از اونها مي ترسيدم و اونها از من!!!

به هر حال كه ۷ يا ۸ ماه اول خيلي سخت بودند. خيلي اذيت شدم تا حالا كه جا افتاده ام و كساني هستند كه هميشه وسط روز ميان پيش من و چند كلمه حرف مي زنند كه يه كم خوشحال بشند و برند. هنوز مثل ايران نتونسته ام روابط دوستانه پيدا كنم اما احساس مي كنم اون هم داره درست مي شه. احساس مي كنم دوستم دارند و من رو قبول كرده اند. نه كامل و اونقدر كه دلم مي خواد, اما با اول كار قابل مقايسه نيست. و من هم خيلي پرتوقع هستم.

اما ياد گرفتم كه نه اينجا, كه هر جاي دنيا اعتماد به نفس و كمي پررويي هست كه حرف اول رو مي زنه. همراه با چاشني دوست داشتن و اهميت دادن به آدم ها.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار