کابوسی بود
با چهره پلید
و من با تمام وجود
و من با تمام توان
از آن کابوس گریختم و گریختم و گریختم
و دیدم که از کابوس دور می شوم
سپس خوشحال و راضی
در گوشه ای دور و غریب
آرام گرفتم, آرام …آرام
و گرچه غریب بودم
لیک چون آن کابوس نبود
و چون آن چهره پلید نبود
در کنار چهره های زیبا
و در کنار چهره های آراسته
با خرسندی و با آسودگی لبخندی زدم
اما….
چون به چهره های زیبا
و به چهره های آراسته
نیک نگریستم
دریغا و درد
همه نقاب بودند
و چون نقاب را پس زدم
همه همان کابوس بودند
و من دوباره کابوس زده
و من دوباره پریشان
و این بار غریبی کابوس زده
دیگر نه نیرویی مانده به جا
و نه توانی مانده به تن
تنها غرق در تنهایی خویش
و خسته, خسته, خسته
و تنها نیروی فروریختن قطره اشکی
در غربت و تنهایی و نومیدی
و تنها یک کلام:خسته ام, خسته

البته این بیچاره اصلا شعر نیست. یه نثر است که یه کم رومانتیک شده. یعنی راستش رو بخاین از یه موضوعی اینقدر اذیت و شوکه شدم که نتونستم نثر بنویسمش, چون که اصلا اینقدر اذیتم می کنه که حتی نمی تونم مستقیم بهش فکر کنم. این دیگه بدترین نوعشه.
وقتی آدم اینطور می شه دوراه وجود داره. یا زورکی خودش رو دیوونه کنه. مثلا مثل کسانی که ترجیح می دن یه قسمتی از زندگی شون رو فراموش کنند.یا این که با تمام انرژی شروع کنه یه کاری رو انجام دادن.مثلا درس بخونه یا شعر بگه یا وبلاگ بنویسه یا فیلم ببینه.
حالا ما رفتیم فیلم ببینیم شد مثل این که رفتم خونه خاله دلم واشه,(گلاب به روتون) خاله ..سید, دلم پوسید. این فیلم اینقدر مزخرف بود که من وسط فیلم زدم زیر گریه عصبی و گل آقای بیچاره من رو از سینما آورد بیرون.
حالا هم اومدم سر وبلاگ. تو رو خدا چند تا چیز شاد و بامزه بنویسین و آدرس بدین من بخونم دلم واشه.
اگه یه وقت بتونم راجع به چیزهایی که اینقدر اذیتم کردند توضیح میدم.
دوستتون دارم,خوش بگذره,به امید دیدار