اولش كه اومده بودم سر كار توي كانادا تا حدود يه سال خيلي برام سخت بود. بعد كم كم عادت كردم.
بزرگترين مشكل ام listening بود و مشكل بعدي هم اين كه اصلا محيط كار دوستانه نبود. همه تحت استرس بودند و هيچ كس تحويلم نمي گرفت و به سوال هام جواب نمي داد.
واقعا مشكل داشتم.
پريروز داشتم با ژوليت حرف مي زدم كه در كانادا فوق ليسانس گرفته و مدتي در همين شركت ما در يه تيم ديگه كار كرده و مدتي هم در يه شركت ديگه كار كرده و دوباره برگشته شركت ما توي تيم ما داره كار مي كنه.
جالب اينه كه اون هم داشت مي گفت توي اين تيم دوست پيدا كردن خيلي سخته. هيچ كس چيزي كه بلد هست رو به كسي نمي گه. همه خيلي تحت استرس هستند و كارها توي تيم تعريف شده نيست و هر كسي مي خواد كارهاي ديگران رو انجام بده و ديگري رو خراب كنه.
كلي خيالم راحت شد. اگه ژوليت هم كه مدت ها اينجا كار كرده و با محيط هم آشناست و تازه چيني هم هست كه خودش كلي امتيازه, چون هم رئيسمون چيني هست و هم توي تيممون يك سوم آدم ها چيني هستند, اين حس رو داره و اين حرف رو مي زنه, من ديگه بايد كلي هم ذوق كنم كه تونستم خودم رو توي همچين تيم مشكل داري جا بندازم.
ياد گرفته ام كه هميشه و همه جا توي كار مشكل پيدا مي شه و كاريش هم نمي شه كرد. بايد از كنارش ساده و راحت عبور كرد و زندگي رو به خوشي گذروند.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار