زمان هايي در زندگي هست كه آدم خودش براي خودش كاملا ناشناخته مي شه . يه جوري باور نكردني, يا غريبه. فوق العاده قوي, يا فوق العاده ضعيف.
من اعتقاد دارم هر زماني در زندگي زيباست. حتي زمانهاي بسيار سختش. در مدتي كه زندگي كرده ام ياد گرفته ام كه حتي به سخت ترين و تلخترين لحظه هاي زندگي احترام بگذارم و بدونم كه هر چيز قالب زماني و مكاني اي داره كه ممكنه هرگز تكرار نشه.

اين روزها فيلم “the passion of the christ” خيلي سروصدا كرده. اين فيلم رو نديده ام, چون حدس مي زنم فيلم بسيار واقعي از چند ساعت آخر زندگي مسيح چقدر مي تونه خشن باشه. به بهانه ي فيلم اما دوست دارم چند چيز مهم رو كه توي زندگي ام ياد گرفتم اينجا بنويسم.
بحثي سر درست بودن يا نادرست بودن انجيل يا اعتقاد داشتن و نداشتن بهش ندارم. همه چيز كاملا زير سوال هست, خصوصا كل مسئله ي وجود يا عدم خداوند و به تبع اون آسماني بودن كتابهاي مقدس. اما اعتقاد دارم به اين كه مي شه از بعضي كتاب ها يا متن ها چيزهايي ياد گرفت.
چند موضوع بزرگ رو از انجيل ياد گرفتم كه تمام زندگيم, واقعا تمام زندگيم رو تغيير داد.
اوليش راز پوشي بود, حتي زماني كه خيلي خيلي به آدم فشار بياد. اين رو از اولين جرياني كه در انجيل نوشته شده ياد گرفتم وقتي براي اولين بار انجيل رو مي خوندم. يوسف مي فهمه كه مريم نامزدش حامله است, و مي دونسته كه با مريم نزديكي نكرده, اما مريم حامله بود. بر خلاف خيلي از جريانات مشابهي كه شنيده ايم, آبروبري نكرد و مريم رو به باد سوال نگرفت. فقط تصميم گرفت بي سرو صدا ازش جدا بشه بدون اين كه به كسي بگه كه مريم حامله است.
دوميش بخشش بود. زماني كه عيسي ميگه اگر هفتاد بار هفت مرتبه هم در روز كسي رو ببخشي, باز كافي نيست و باز جا داره كه ببخشي اش.
سوميش قضاوت نكردن بود. اين كه ما نبايد و حق نداريم هيچ كسي رو قضاوت كنيم. چون در جايگاهي نيستيم كه هر فردي رو كامل و واقعا درك كنيم و بنابراين نمي تونيم و حق نداريم كه كسي رو قضاوت كنيم.
چهارميش دوست داشتن همه ي موجودات و عشق ورزي به كل عالم هستي بود. اين كه عشق ورزي از تنفر ساده تر و سازنده تره. حتي زماني كه بدترين و غير قابل تحمل ترين چيزها رو از كسي يا موجودي مي بيني. عشق ورزي بي قيد و شرط است. همه مي تونند كسي كه دوستشون داره رو دوست داشته باشند, اما دوست داشتن كسي كه دوستت نداره و بهت بدي مي كنه شرطه. همونطور كه با وجود تمام گناه ها و كارهاي بدي كه مي كنيم انتظار داريم خداوند دوستمون داشته باشه و ما رو ببخشه.
پنجمي اش اين اصل بسيار مهم بود كه در برابر بدي, بدي نكنيم. در برابر بدي خوبي كنيم. چرا كه هدف نهايي از هستي (اگر اعتقاد به وجود يك هدف نهايي داشته باشيم) پيروز شدن خوبي بر بدي است. اگر در برابر بدي, بدي كنيم, اونوقته كه بدي به خوبي پيروز شده, اما اگر در برابر بدي خوبي كنيم, اونوقته كه از پيروز شدن بدي به خوبي جلوگيري ميشه. مهم نيست كه بد به خوب پيروز بشه (كه خيلي اوقات هم مي شه) . مهم اينه كه بدي به خوبي پيروز نشه.

نمي گم به اينها عمل كردم يا نكردم. نمي گم موفق بودم يا نبودم. اما از يه چيز مطمئن هستم. با دونستن اين چند اصل زندگي من به حدي تغيير كرد كه يه آدم جديد شدم. يه موجود متفاوت. باور نكردني. و بسيار راحت و خوشحال و شاد وسبك. خيلي شاد و آرام و سبك.
فكر مي كنم هر كسي در زندگي يك يا چند نقطه ي عطف داشته. اين شايد بزرگترين نقطه ي عطف زندگيم بود, و تجربه ي شيريني بود وقتي حس كردم از يك موجود عصبي و پر از نفرت و غير قابل تحمل تبديل شدم به يك موجود آرام و عاشق و تحمل شدني.
حالا هر وقت كسي رو مي بينم كه اذيت مي شه, دلم مي خواد تمام اين ها رو يه جا بريزم توي وجودش و بگم بسه, اذيت شدن نداره. ما آدميم, پر از خوبي وبدي و اشتباه. بخشش و عاشقي وقتي باشه, خود آدم راحت تره. خيلي راحت تر.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار