می بینم که از دهلیزهای تو در تو بیرون رانده می شوم و در ها یکی یکی پشت سر من قفل و چفت و بست می شوند, به طوری که دیگر نمی شود از دیوار تمییزشان داد. و من با ناباوری و بهت پشت یکی یکی درهای بسته نگاه می کنم, حیران, سرگردان, و در به در.
تمام درهای دنیا را می زنم, دانه به دانه. دنبال همان نگاه که پشت دهلیزهای تو در تو خود را از من دزدید.
تمام ناباوری های سالهای سال ام باور می شوند. تمام تعریف نشده ها تعریف می شوند. غیرممکن ها در یک نگاه ممکن شدند. و من در به در به دنبال همان نگاهم که تمام غیرممکن های مرا ممکن کند و مرا تا ناباوری خودم بکشاند. به دنبال همان کیمیا می گردم که دگرگونم کرد از مس به یک عنصر غریب, عنصر ناشناخته ی طبیعت.
در پس سالهای پیشین غریبه ای می بینم, چشم در چشم خودم. من با تاسف اورا, و او با تمسخر من را, می نگریم. هر دو یک نفر.. اما گویی دو روح در یک جسم بوده ایم. یک متفاوت باور نکردنی. و هر دو عاشق..عاشق..عاشق..

تو سنگ سیه بوسی.. من چشم سیاهی را..
مقصود یکی باشد.. بیگانه چه می دانی..

و خداوندی که هرگز دیگر بار در محراب کلیسا نیافتمش.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار