1) یه نگاهی به کامنت دونی بندازین.خوب شده؟ دیده می شه؟ اوامر دوستان عزیز همیشه مطاع است.

2) سه چهار روز قبل قیصر اومد و دعوتم کرد به یه قهوه. در طول مدت یک ساعتی که با هم حرف می زدیم تمام مدت از خانواده اش در پاکستان برام می گفت. بعد از یک ساعت کاملا به شکل یک انسان از یک خانواده ی فئودال روشنفکر پاکستانی که در تمام نواحی پاکستان شناخته شده است, و بچه ی لوس پدر بزرگ محترم بوده تصورش می کردم. راست و دروغش گردن خودش اما می گفت که پدر بزرگش دکتر بوده و در شهری به نام داسگوه زندگی می کرده اند.اسب داشته و پدربزرگش اولین کسی بوده که در اون نواحی ماشین خریده. (یاد سریال پزشک دهکده افتادم), یه بیمارستان در اون ناحیه ساخته بوده و همه ی ملت از اطراف و اکناف می اومده اند که پدربزرگ قیصر خوبشون کنه. بعضی هاشون می مردند (توجیه اش برای مرگ افراد قابل قبول بود), بعضی ها هم خوب می شدند (مسلما حالت سومی نداشته). بعضی ها به جای پول براشون چیزهای مختلف می آوردند. (اینجا به زور جلوی خنده ام رو گرفتم, چون دقیقا یاد کدخدای دهکده و پیشکشی های رعایا افتادم). در 10 سالگی پدربزرگ متمول براش دوچرخه خریده و در 16 سالگی مادر عزیز (که دکتر بوده!) براش موتور سیکلت خریده. بعد هم اول یه فیات داشته اند و بعدش هم یه موریس (فامیلی ماشین رو یادم نیست. همین اسم کوچک رو داشته باشین فعلا. فقط مطمئنم مترلینگ نبود.) و بعد هم یه مرسدس بنز. خواهرش هم دکتره. یه عالمه ملک و املاک داشته اند (3 تا 4 اکر!!) و همه ی مغازه دار های نواحی می شناختنشون و بهشون احترامات فائقه می گذاشته اند. بعد هم خواهر محترم پدربزرگ بعداز مرگ پدربزرگ عزیز, با سه تا دخترهاش کل اموال رو می کنند مال خودشون.پدر بزرگه که می میره قیصر نروژ بوده ( خواهر ایشون مربای آلو بوده به نظرم) و خواهره و مادره هم دست روی دست گذاشته ان و منتظر شده اند تا عمه و سه تا دختر ها همه ی این ثروت افسانه ای رو بالا بکشند. بامزه اینه که به قیصر می گم پدربزرگت چند تا نوه داشت. می گه یکی, همین من که روبروت نشسته ام!!! می گم پس خواهرت چی؟ تازه فهمید چه اشتباهی کرده (شاید هم نفهمید) گفت اون کاری نمی تونست بکنه. (می گم مربای آلو است.بگین نه.). حالا چی خنده داره.. این که این وسط این قیصر کلی هم پاکستان رو از ایران بهتر فرض می کنه و از خلال حرف هاش پیداست که خیلی مطمئن نیست که ایران حتی دانشگاه داشته باشه و دختر ها در ایران حتی نفس بکشند. چه برسه به این که دانشگاه های ایران خوب باشه و دخترهای ایران هم اینقدر دم بریده باشند. واقعا که.. با این آخوندها و این حکومت همینمون کم بود که به پاکستانی ها خودمون رو اثبات کنیم.
راست راستی که ببخشید ها اما “کسی که به ما نریده بود..کلاغ ..ون دریده بود.”
تازه کلی پز داد که موزیک کار می کنه و بعد هم برام آهنگ پاکستانی خوند که خودش ساخته بود. دقیقا مثل هندی کلی “نهی نهی” و “هی ها هی ها” داره. گفت که برای خیلی از مراسم دعوتش می کنند. این رو فکر کنم راست می گه چون خوب می خوند و وقتی هم یه سری از آهنگهایی که خودش ساخته بود رو زد و خوند دیدم نه بدک نیست. فقط نمی فهمیدم چی می گه. امیدوارم فحشم نداده باشه.
بعد هم گفت که یه هواپیمای کوچک داره. قرار شد یه بار بریم فرودگاه همون بالای شرکتمون و من سوار بشم و یه بوق بزنم و عکس بگیرم که بعدا به فک و فامیل پز بدم.
تنها مشکل اینه که این آقا به نظرم یه کمی خنگ میاد. یه کم هوش بیشتری اگه داشت آدم مقبول تری میشد.
فعلا که تاحالا سه روز از کار و زندگی عقبمون انداخته. بقیه اش رو خدا به خیر کنه.

3) بهترين نكته ي حماقت كردن اينه كه به خودت فرصت مي دي به مدت يك لحظه تا يك عمر به حماقت هاي خودت بخندي. و من موفق هستم كه هر روز لحظات بسيار خوشي رو براي خودم بيافرينم.
اين همه حماقت از يك نفر باور نكردنيه.
و نكته ي دوم حماقت كردن اينه كه ياد مي گيري حماقت هاي ديگران رو ناديده بگيري, چون دلايل كافي براي خنده داري. حماقت هاي خودت كافي هستند.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار

واه که صدا و حرف های این آدم با من چه می کنه. فوق گفتن و کلمه است. آخه کی تونست این آدم رو بکشه. ننگ و شرمش باد. ننگ و شرمش باد. اگه یک نقطه ی ضعف بزرگ داشته باشم حس خارج از کلمه ی من به این آدم و به شعر های خواهرشه. و بی پروایی این دو نفر که بی بدیل است.

دخترک مسافر. گفته بودم اون شعر فروغ که می گه “دستهایم را در باغچه می کارم. سبز خواهم شد, می دانم ” رو برات معنی می کنم. معنی اش اینه:
باغچه به مفهوم جامعه است, دستهای فروغ شعرهاش هستند و یادگارهاش. دست هاش رو میکاره. و بعد درختی سبز می شه که باغچه رو شاد و خرم خواهد کرد.
بیمارستان هم در شعرهای فروغ و خیلی های دیگه مفهوم جامعه ی بیماره و همین طور هم شب نشانه ی جامعه ی شب زده و ستم و حفقان است. این چند تا مفهوم کلیدی رو اگه بدونی خیلی از اشعار شعرای معاصر رو بهتر متوجه می شی.
اگه کسی بیشتر می دونه بگه لطفا که ما هم بیشتر بدونیم.
ما توی این تنهایی, در هیچ کجاهای دنیا, که حالا ایرانمون هم دیگه وطنمون نیست و بیگانه اشغالش کرده, کی رو داریم به غیر از خودمون. کی رو داریم؟ دست همدیگه رو اگه دور تا دور دنیا به هم حلقه کنیم, یه حلقه می شه به بزرگی زمین, و تنهایی هامون چاره می شه. کی رو داریم به غیر از همدیگه در روزگاری که باید خودمون رو به پاکستانی ها هم حتی اثبات کنیم.