یک حس که غریب نیست, اما بسیار ترسناکه. حسی که پیش از این تجربه شده, و به آستانه ی یک تحول می رسونه. تحولی نه چندان پذیرفتنی.

یاد پرسشی می افتم که همه چیز رو به هم ریخت. پرسشی که آستانه ی پایان بود. و پاسخ اون پرسش . و حالا دارم فکر می کنم که پاسخ گرچه درست بود اما کامل نبود. اصلا کی می شد به پرسش های چنین بازجوی سخت گیری درست جواب داد. به صحیح بودن پاسخ فکر نمی کردی, اصلا توی اون ابر سحر و افسون و سلطه نمی تونستی تصمیم بگیری صحیح چی هست. فقط و فقط به این فکر می کردی که چی بگی که بازجو بپسنده. به خصوص که بازجو تنها کسی بود که گاه گاهی بهت سر میزد و همه چیز رو هم تمام و کامل توی بازجویی ها یا توی اعترافاتت بهش گفته بودی. و می خواستی که باز هم بیاد و بیاد وبیاد, … و یه جواب اشتباه و…اعدام و شکنجه و اعدام و شکنجه و همین طوری تا آخر دنیا… و بازجویی که باز هم اگه بخوای چیزی بگی, یا سوالی بکنی یا جوابی بگیری, هنوز هم باید فکر کنی که اون چی می خواد بشنوه و نه این که تو چی می خوای بگی.
اصلا صرف اين كه با بازجو نشسته بودي دليل مسلم گناهي بود كه بايد براش بازجويي مي شدي, و عجبا كه صرف اونجا نشستن مستلزم اين بود كه بازجو باشي يا متهم, و بازجوي تو متهم نبودن رو بلد بود.

بیچاره متهمی که هم عاشق بازجو باشه و هم بخواد خودش باشه.

بارها و بارها به جواب سوال فكر كردم,‌ دوباره و دوباره,‌ و به تمام لحظات بازجويي كه حالا ديگه امكان اثبات اون لحظات براي متهم نيست.
بازجوي عزيز, بازجو اگر تو نبودي, كس ديگري نمي تونست باشه. تو به دنبال پاسخي از متهم بودي براي صدور حكم اعدام, كه بالاخره هم صادر كردي, هر متهمي دوراني داره,‌و بعد يا اعدام مي شه يا از زندان آزاد مي شه. و صدور حكم از پيش امضا شده دليل نمي خواد,‌ بهانه مي خواد.

فقط براي بعضي متهم ها حكم آزادي و حكم اعدام به يك معني است. و بعد از دراومدن حكم باز هم به فكر جور كردن يه دفاع آخر هستند. يه دفاع آخر… و بي حوصلگي بازجو از شنيدن مكررها..و مكررها…

و سرگرداني همواره ي متهمي كه هرگز براي اتهاماتش بازجويي نخواهد يافت.

دوستتون دارم,‌خوش بگذره,‌به اميد ديدار