به نظرم ساعت هاي دستشويي رفتن من و اون خانومه كه خيلي بهش برخورد يه جورايي سينكرونايز شده. هر وقت صبح ها مي رم دستشويي اون خانومه هم اونجاست. مگه اين كه صبح اصلا نرم دستشويي.
——————————–
چشم هام خيلي خسته ان. خودم از چشم هام خسته ترم و تنبلي حسابي بهم فشار مياره. اما مي دونم كه بايد كاركنم, كار كنم, كار كنم. و حالا دارم خستگي در مي كنم كه آماده بشم براي راند دوم كار امروز. گرچه كه اين خستگي در كردن حدود يك ساعت و نيم طول كشيده!!!
———————————
ديشب دو سري مهمون دعوت كرده بوديم. يكي شون يه زن و شوهر هستند كه آقاهه پسر دوست باباي منه . پدرش رو از سالها سال پيش ديده بودم و پسره و خانمش رو از وقتي اومديم كانادا شناختيم.
من خودم آدم حرافي هستم. هر كسي كه من رو بشناسه مي دونه كه خيلي حرف مي زنم. گرچه كه دارم بهتر مي شم!!! اما من در برابر اين اقا ساكت ترين آدم دنيا به حساب ميام.
ديشب يه نفر ديگه رو هم دعوت كرده بوديم. براي اولين بار بود كه مي اومد خونه مون. از همكارهاي منه و ايرانيه. توي محيط كار ديده بودمش و مي دونستم خيلي حرف مي زنه , چه كسي گوش بده و چه كسي گوش نده. كنجكاو بودم ببينم مسابقه رو كدوم يكي مي بره. هيچي ديگه, اين همكار من به اون آقاي بيچاره فرصت حرف زدن نمي داد. آقاهه اولش شوكه شده بود و نمي دونست چه كنه. بعد از يه مدت خودش رو پيدا كرد و به تناوب مي پريد وسط حرف همكار من و رشته ي كلام رو به دستش مي گرفت. من از خنده غش كرده بودم و ساكت ساكت مثل دختر خوب و مظلوم شاهد نبرد اين دو نفر بودم.
اما الحق والانصاف كه حسابي به هم مي خوردند و كلي از آشنايي با همديگه مشعوف شده بودن. هر دو سال ۱۹۷۹ از ايران اومده بودن بيرون دقيقا به خاطر انقلاب. هر دو در اون زمان كلاس سوم نظري بوده اند. هر دو از خونه كار مي كنند و هر دو علايق يكسان داشتند. خانوم آقا اوليه هم يه ده سالي هست كه كانادا زندگي مي كنه و سه ساله كه با آقاهه ازدواج كرده و كاشف به عمل اومد كه با دختر خواهر شوهر خواهر اون يكي آقاهه توي دانشگاه همكلاس بوده. حالا چطوري اين دوتا ربط پيدا كردند بماند.

هيچي ديگه. نتيجه ي اخلاقي اين داستان اين كه : دست بالاي دست بسيار است.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار