امشب یه حس خیلی خیلی قوی دارم که هر کاری می کنم مهار نمی شه. امشب خیلی نزدیکم. خیلی زیاد. و خیلی خسته ام. خیلی خسته. انقدر که فکر می کنم باید یک سال بخوابم.
امشب از چیزی گریزی نیست.ماده رو احساس نمی کنم, و همه ی وجودم حسه. منطق و فکر دیگه وجود نداره. و بد جوری جای دلم رو خالی حس می کنم.
دلم می خواد بنویسم و شعر بخونم و بنویسم و داستان بخونم و برم به فضای داستانی که از همه ی دنیا دورم می کنه. یه داستانی که آخرش رو بدونم, نه مثل زندگی که لحظه ی بعدش هیچ وقت پیدا نیست مگه وقتی که بهش برسی.
امشب, کاش امشب بگذره. یا کاش من بگذرم.
امشب خیلی به یه عاشقی نزدیکم. نمی تونم بگم, نمی شه نقاشی اش کرد یا کلمه اش کرد. به نظرم می اومد باید در همین زمان یه نوشته یا شعر جدید در حال شکل گرفتن باشه. نگاه که کردم ولی, دیدم اشتباه می کنم. این حس فقط در منه و جایی در بیرون از من نداره. که اگر داشت زیبایی اش و غریبی اش دنیا رو می گرفت.
دیوان فروغ رو گشتم که شعر امشبم رو پیدا کنم. هیچ کدوم نبود. عجیب حالم عجیبه. به نظرم دارم به انتهای خودم می رسم. از این حس اونطرف تر در حالت فعلی پیدا نمی شه.
و چه درد عجیبی. چقدر دلم می خواست حرف بزنم…حرف بزنم…حرف بزنم… و بعد گریه کنم, گریه کنم, گریه کنم…و بعد بخوابم بدون این که به لحظات بعد از بیداری فکر کنم. خواب سبک…سبک…سبک…و عمیق…
نه درد می ره, نه حرفی قابل گفتن هست, نه اشکی از چشمهام میاد, نه می شه بدون نگرانی لحظات بعد از بیداری, سبک و عمیق خوابید.
امشب, فقط امشب ,نه قصر رویایی می خوام,نه صندوقچه ی جواهرات, نه قالیچه ی پرنده. امشب فقط گوش می خوام و زبان, اشک و خواب بی دلواپسی. امشب لحظه ای رو می طلبه که همه ی دلم بشه کلمه و با بریزه بیرون. کاش مست بودم. کاش…
کاش می شد احساس رو توصیف کرد. شاید این همون چیزیه که بهش می گن دلتنگی. هر چی هست عجب درد غریبیه.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار