تنهايي ام را
با شعرهايت رنگ مي زنم
زمزمه اي نيست
و نه فريادي
خاطره اما
در بند بند وجودم جاري ست
و نيازهايم, يك نام را فرياد مي زنند
عقل به بند مي كشدشان
از هجوم صد معني و واژه
كه به قفس منطق مي خورند
و موج هاي سركش عاشقي و احساس
كه امان ناپذير
به سد نگاه و كلامي سرد مي خورند

سردم شده,
بسيار سرد هستم و
فراموشي هاي نگاهت را عطسه مي كنم
و وحشتم در مرگ از سرمازدگي است

خورشيد نگاه و كلام كجاست
و داغي پر التهاب يك تن
تا به خورشيدت بپيوندم و
مرگ دلپذير خاكستر شدن
و در تو سوختن را
به جان بخرم

دستان وحشت مرگ از سرمازدگي
حتي دمي,
از فشردن قلبم نمي آسايند

خورشيد امروز به كجا مي تابد؟

دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار