یک زندان انفرادی
و لحظه هایی که بی ملاقات
عمری را می مانند

یک لباس راه راه,
دوخته ی دستان نادانم
به تن زندانی بیگناهم کرده ام

زندانی, معصوم
از وجود من تغذیه می کند و
هر لحظه قدرت می گیرد

و من هر دم, ناتوان تر از دم پیش
درمانده
پروارترشدن زندانی ام را می نگرم

ملاقاتی هایش را
به تندی از او می رانم
و کلافه شدن بی حدش را
وحشتزده شاهدم

دمی خواهد آمد
که زندانی بیگناهم
که حکم اعدامش را
با دستان خودم صادر و امضا کرده ام
در نهایت خشم, و نهایت عصیان
مقتولم سازد

دمی خواهد آمد
که زندانی بیگناهم
همه ی بی گناهان پاکیزه ی بی خبر را
عصیانزده,
قربانی بی گناهی هایش سازد

هان ای بی رحم دژخیم
حکم اعدام امضا شده
زندانی ام را اعدام چرا نمی کنی؟

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار