روح از دست داده
مجسمه هایی را می مانیم
که با تیشه ی هر کس, هر بار
تکه ا ی را از دست می دهیم
و خود را باز می سازیم
تکه تکه
در پس هریک ضربه ی تیشه
——————–

من در پس این صورتک های غریب
سفید, طلایی, آبی, سبز
یک بی درکی را می بینم
و در این عجبم
رنگها آیا یکدیگر را درک می کنند
با طلایی از جنگ می گویم
بی درکی اش از وحشت یک صدا
دیوانه ام می کند
به آبی هایش نگاه می کنم
و حکایت بدبختی می گویم
از بدبختی تا صفحه ی
مسافرتهای به اندازه ی جیب را
خوانده است
وحشتم از روزی است که
سفید و طلایی و آبی و سبز شده باشم

و تمام صفحات کتاب بدبختی را
به نوشته ی قهوه ای ها و زردها و قرمزها و مشکی ها
از یاد برده باشم.

بدبختی به قلم رنگهای مختلف
بسیار متفاوت است
بیچاره ام من که دارم به درک
بدبختی های سفید و طلایی و سبز و آبی
بسیار نزدیک می شوم
———————————

به “حس” بسیار نزدیکم
دنیا روح دارد
و من روح ها را لمس می کنم
فیلسوف ها همیشه
وجود همه ی حس ها را
با حسی غریب
به زیر سوال می برند
فیلسوف ها
آنچه همه حس کرده اند را
دوباره و دوباره می پرسند
و دور یک میدان بزرگ می چرخند
تا همه ی ما سرگیجه ی فلسفه می گیریم
و یکی یکی می میریم
و حس را سوال می کنیم, سوال, سوال.
فیلسوف نیستم,
حس می کنم, بی پرسش
و من به یک حس غریب
بسیار نزدیکم
به حس یک مرگ
به حس بی حس شدن
و سیال شدنی روح وار
بسیار نزدیکم

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار