گذرنامه ایرانی های کانادا فقط و فقط در یک جای دنیا می تونه تمدید بشه, اون هم شماره ی 245 خیابون متکالف شهر اتاوا است. کت بالو هم با این که خیلی گل است اما از این قاعده مستثنی نیست. از طرفی 5 سال اعتبار گذرنامه هم پر شده بود و در ضمن محل اقامت کت بالو هم باید عوض می شد و علاوه بر اون دلمون می خواست کارت شناسایی ملی هم بگیریم. این آخری رو نمی دونم چرا, اما گفته بودند چیز خوبیه. بگیرین. عینهو کوپن قند و شکر.

خلاصه ما هم بعد از این دست و اون دست کردن زیاد, بالاخره مدارک رو از زیر تشک و توی یخدون و زیرفرش پیدا کردیم و یه اعلان به دوستان و جای همگی خالی راهی اتاوا شدیم. در این میونه یه دروغ هم به آقا جیمی گفتیم و گفتیم که سردرد و حال به هم خوردگی (گلاب به روی همگی) داریم و این یه روز ما رو مرخص کنین لطفا. و خلاصه ساعت 5:30 صبح به سلامتی و میمنت و بعد از این که من با پیغام های آفلاین به دوستان اطمینان دادم که سر ساعت از خواب پاشدیم و نگران نباشند, بسم لله گویان (!) از خونه رفتیم بیرون. این سوپر اینتندنت مون هم خواب و زندگی رو به خودش حروم کرد و اومد با یه پارچ آب و آینه و قرآن و چهار حمد که ما به سلامت بریم و به سلامت برگردیم و پارچ آب رو خالی کرد پشت سرمون.

من هم یکی از حسرت هام رو بر آوردم و موهام رو دمب موشی کردم!!! که باعث شعف و نشاط کل روزم شد.

از همون صبح کله سحر طبق معمول همیشه ی زندگی مون رو دور شانس بودیم.
همین که به اولین شهر کوچک توی مسیر رسیدیم گل آقامون گفت (از همین جا کانادایی های محترم می تونند حدس بزنند گل آقامون چی گفت. جهت اطلاع دیگران اما:) اولین تیم هورتونز نگه می داریم و یه قهوه می گیریم که من خواب از سرم بپره.
همین که این حرف از دهنش در اومد تابلوی تیم هورتونز پدیدار شد. و معلومه دیگه. پیچیدیم توی تیم هورتونز و توی پمپ بنزین.
گل آقا ماشین و من رو تنها گذاشت و رفت توی تیم هورتونز دنبال قهوه که من برای اولین بار بعد از مدت دوسال و اندی که در کانادا هستم چشمم به جمال یه عده ای روشن شد که حسابی تعجب کردم: نظامی!!!!! یکی, دوتا, سه تا,…., حدود 15 تا که دوتاشون هم خانوم بودند. من هم با فضولی گل کرده از ماشین جستم پایین با این فکر که برم نگاشون کنم ببینم دارن کجا می رن اون پشت مشت ها که یهو بی هوا یکی شون که لباسش با همه فرق داشت اومد و شروع کرد با من چاق سلامتی. خلاصه معلوم شد که مال air force است و دارند می رن تمرین و داشت می گفت که کجا می شه تمرین شون رو دید. ازش پرسیدم می برنتون افغانستان یا عراق, که ناغافلی گل آقا از تیم هورتونز پرید بیرون. (کسانی که هفته ی قبل شاهد بوده اند: عینهو مامان فینگول در هفته ی گذشته), و خلاصه ما رو از تماشای یه تمرین تیراندازی مجانی محروم کرد.به هرحال که عیب نداره. از تلویزیون تماشا می کنیم.
بعد گل آقا با قهوه و بنده با آب سیب و ماشین هم با بنزین راهمون رو ادامه دادیم به سمت اتاوا. عجب ظلماتی. یه نفر دانا به من بگه چرا باید تمام این اتوبان به سمت اتاوا -توجه کنید, شاهراه بین دوتا شهر اصلی کانادا- یه قسمت خیلی زیادیش فقط و فقط شبرنگ داشته باشه و نه چراغ. از طرفی یه کم هم داشت برف می اومد و دو تا ماشین درست جلوی ما چاچا رقصیدن و رفتن کنار جاده توی جنگل ها. اما خدا رو شکر هیچ کدوم چیزیشون نشد. چند تا ماشین هم قبل از رسیدن ما رفته بودن توی حاشیه ی جاده. اما هیچ کدوم خسارت جدی ندیده بودن.

وسط راه هم دو تا دوست خیلی گل زنگمون زدند و گفتند وقتی رسیدیم اتاوا بهشون خبر بدیم که سلامت هستیم و حسابی تحویل مون گرفتند. خیلی خوشحالمون کردین جفتتون. خیلی زیاد.

خلاصه با رانندگی عالی گل آقا و با لاستیک های زمستونی خیلی خوب و با سلام و صلوات رانندگی کردیم تا بعد از حدود 5 ساعت رسیدیم اتاوا. دنبال خیابون موعود می گشتیم و پیدا نمی کردیم. کروکی رو هم که همکار من کشیده بود گم کرده بودیم. خلاصه قرار شد بریم از یه مغازه دار بپرسیم که طبق معمول پرسش کردن, قرعه به نام من افتاد. (در سوال کردن رو دست ندارم). مغازه دار اولیه گفت برو توی مغازه ی اون ور خیابون و از اون بقالیه بپرس. رفتم مغازه ی اونور خیابون دیدم آقاهه روی سینه اش اسمش رو زده “داوود”. من هم طبق معمول همیشه گفتم آقاهه شما کجایی هستین؟ گفت ایرانی. بنده هم گفتم سلام علیکم جناب.خدا خیرت بده, ما دنبال سفارت ایران می گردیم. خلاصه که این بار هم رو دور شانس بودیم و آقاهه به زبون آدمیزاد آدرس رو گفت و ما هم فهمیدیم ویه نقشه و راه افتادیم.

در مورد سفارت و کارمون اونجا هیچی نمی گم. فقط یه چیزی. گاهی وقت ها ایرانی ها هم چوب رو می خورند و هم پیاز رو, هم چشم غره رو می ره و زخم زبون می زنه, هم می ره و کپی که خودت نگرفتی رو برات می گیره و میاره. به هر حال که خوب بود و کارمون رو به سرعت راه انداختند, خدا عمرشون بده. فقط خانم ها و آقایون تورنتویی, مدارک کسی رو از کس دیگه قبول نمی کردن. هر کسی یا باید با پست می فرستاد و یا خودش حاضر می بود.

بعد هم کتلت های دستپخت گل اقامون رو با نون و شور خوردیم و یه نصفه نوشابه هم روش جای همگی خالی. و مشغول شدیم به گشت و گذار شهر و مقایسه با تورنتو وتهران و تبریز و صد البته قم عزیزمون. (من یک چهارم قمی هستم. مواظب باشین ها. خیلی هم قم رو دوست دارم.و حسابی افتخار می کنم که دختر قمی وروجک هستم. حالا گفته باشم.) به این نتیجه رسیدیم که تورنتو خیلی خیلی بزرگتره. آمار وارقام هم تایید می کنند. اما اتاوا صمیمی تر و با هویت تره. یه دوست گلمون هم گفته بود بریم یه قسمت فرانسه زبان شهر. باید از روی پل و یه رودخونه به چه عریضی -که کامل هم یخ زده بود- رد می شدیم. ما فکر کنم بی اغراق 5 بار از رودخونه رفتیم قسمت فرانسه زبان و بالعکس تا بالاخره نقشه رو باز کردیم و خودمون رو پیدا کردیم. راست راستی قشنگ بود همه جا.

خلاصه بعد از یه کم گشت و گذار ساعت 3:30 سر ماشین رو کج کردیم و راه افتادیم که بیایم تورنتو. در حالی که نیاز مبرم ماشین به بنزین و خودمون به قهوه رو کاملا حس می کردیم. این بار گل آقامون دو تا تیم هورتون رو اشتباهی رد کرد و تیم هورتون سومی رو به زور پیدا کردیم و ایستادیم برای صرف قهوه. بعد هم بنزین و بعد هم راه رو ادامه دادیم به طرف تورنتو. در همین موقع من که طبق معمول همیشه -همیشه که خیر,باید بگم به غیر ازاوقاتی که خواب هستم یا توی میتینگ هستم- زدم زیر آواز, اعلام آرزو کردم که ای داد بیداد, کاش این آهنگ La isla bonita ی مدونا رو بگذاره که من خیلی هواشو کردم. جونم براتون بگه که آهنگ بعدی که رادیو اعلام کرد دقیقا همین بود!!! دفعه ی دیگه می دونم چی از خدا بخوام. این دفعه از دستم در رفت.

همین طور خسته و خسته تر می شدیم. من هم دیگه داشتم از روی حدس و گمان رانندگی می کردم. از ساعت 6 دیگه هوا تاریک شده بود و خدمتتون عرض کردم که شاهراه ارتباطی دو تا شهر اصلی کانادا در قسمت های زیادی فاقد روشنایی است و نور شاهراه تنها با شبرنگ تامین می شود -بفرستین ستون حرفهای خوانندگان همشهری بی زحمت-, و خلاصه شیشه ی ماشین هم کمی کثیف بود.(گل آقا دلیل فنی اش رو گفت که خیلی طولانیه), و بنده به مدت سه ساعت تمام زجرکشیدم, بی روشنایی و بی آواز (گل اقا گفت حواست به رانندگی ات باشه.:((() رانندگی کردم و در اولین پمپ بنزین که گل آقا رفت شیشه ی ماشین رو دوباره تمیز کنه, از پشت فرمون پریدم پایین و جام رو دوباره با گل اقا عوض کردم.

خلاصه که ساعت 9 شب دقیقا دوباره رسیدیم خونه. برای دوستان عزیز آف و آن دادیم که رسیدیم. (خیلی گلین همه تون دسته جمعی), قبض تلفن رو دیدیم, گل آقا نشست به تلویزیون نگاه کردن و بنده هم به وبلاگ نویسی. این باربا گذرنامه…

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار