یه دوست خیلی گل اینترنتی, این متن پایین رو برام فرستاده.
مرسی لرکای خیلی عزیز.
::::::::

چقدر دلم می خواهد

زبان گل ها را می دانستم

چقدر دلم می خواهد

می شد که با درختها حرف می زدم

چقد دلم می خواهد

بنشینم و برای روزهایی که رفته است

بی قرار و کودکانه گریه کنم

تنهاییم را به من پس بده

خدا فکر همه چیز را کرده بود وقتی که داشت راهی ام می کرد زمین یک کوله پشتی دستم داد که هر چه دلم میخواست توی آن بود، حتی اززنبورها و شاپره ها هم کم نگذاشته بود .

خورشیدی برای بیدار شدن ، ابری برای باریدن ، شبی برای خوابیدن ، و نان های داغ و کنجدی برای اینکه از گرسنگی ننالم .

من هیچ چیز توی زندگی ام کم ندارم و همین مشکل من شده است .

دور و برم شلوغ است و از صبح می توانم دنبال یک پروانه بدوم و همه جای زمین را با او بگردم . خدا هزار جور گل آفریده است با هزار عطر . هزار پروانه آفریده است که کافیست بخواهم خالهای سیاه روی بالهايشان را بشمرم ،تمام روزهایم تمام ميشود.

دور و برم خيلي شلوغ است ، آنقدركلمه دارم كه بلندترين انشاهاي دنيا را با آن مي توانم بنویسم . آنقدر دوست دور و برم است که اگر هر روزم را با یکی از آنها می گذرانم تا همه عمرم بس است .

پس چرا گاهی دوست دارم درخت پیری پیدا کنم که شکاف بزرگی داشته باشد و برم توی آن شکاف و سرم را روی زانوهایم بگذارم و از آنجا بیرون نیایم ؟

گاهی دلم میخواد برم یک کنج خلوت و دیگر چیزی نگویم . دوست دارم کلمه ها دور باشند از من ، آدمها دور باشند از من ، آسمان را نبینم و قدمهایم روی زمین نباشند . در این مواقع دستپاچه می شوم و نمی دانم چه کار کنم . اینجور مواقع بلد نیستم از شلوغی دور و برم بگریزم و بروم و این بلد نبودن مثل یک مار ، بغض می شود و توی گلویم چنبره میزند و فشارم می دهد.

خدایا ! یک چیز به من نداده ای که نمی دانم چیست . هی کوله بارم را به هم میریزم ، هی اسم همه آفریده ها را مرور میکنم ، نه پیدایش نیست . آن آفریده ای که به من جرات رفتن به شکاف یک درخت پیر را میدهد ، نیست .

خدایا ! چه چیزی به من نداده ای که این همه سرگردانم ؟

خدا فکر همه چیز را کرده بود، وقتی که داشت راهی ام میکرد زمین ، یک کوله پشتی دستم داد که هرچه دلم میخواست توی آن بود و یک چیزی هم بود که دلم نمیخواست اما لازمم شد . توی یک جیب کوچک ، ته ته جیب ، خدا تنهاییم را تا کرده بود و جا داده بود .

قرار بود اول نبینم که تنهایی هم دارم . که تنها هستم . آنقدر تنهاییم را نبینم تا از دست آدمها و کلمه ها کلافه شوم، تا تمام مویرگهایم احساس کنند که لازم دارند تنها باشند ، گوشهایم صداها را نخواهند ، چشمهایم تصویرها را نخواهند ، کله ام بخواهد زمانی برای فکر کردن داشته باشد . دلم بخواهد حرفی برای نگفتن داشته باشد و آنوقت خدا آفریده اش را رو کند . تنهاییم را به من بدهد . آرام جیب کوله پشتی ام را باز میکنم و چتر تنهاییم را می گیرم روی سرم و خیالم راحت میشود . آرام میشوم . هیچ نگاه دزدانه ای مرا نمی پاید . هیچ کس سوال اضافه ای از من نمی پرسد . چرا ؟ کی ؟ کجا ؟ توی زندگی ام گم شده است .

حال توی این دنیای بزرگ تنها منم که روی زمین ایستاده ام و خداوند است که بالای سرم است . هیچ رنگی ، هیچ صدایی ، هیچ مزاحمی نیست ، هر چه دلم می خواهد می گویم .

هرچه دلت می خواهد بگو .

برگرفته از در جستجوی آرامش