دوباره امروز دل گرفتگی بعدازظهر روز تعطیل پیدا کردم.
هر وقت فکر می کنم که وقتم به بطالت گذشته و استفاده کافی ازش نکرده ام حالم کلی بد می شه. یکی از اصلی ترین اختلافات من و گل آقا هم در مورد ساعت خاب شب هاست. من می گم آدم باید ساعت 10 شب بخابه تا 6 صبح ولی گل آقا می خاد تا ساعت 12 یا 1 شب بیدار بنشینه. دیشب هم از مهمونی که آمدیم تا ساعت 3 نصفه شب بیدار بودیم و صبح من همه اش حالم بد بود و هیچ کار نتونستم بکنم. بعد بنابراین بعد از ظهر دوباره خابیدم و کلی وقتم از دست رفت. بالاخره که دنیا همینه دیگه. وقت میاد و میره و اگه نتونی ازش استفاده کنی دیگه نمی تونی به دستش بیاری.
حالا گل آقا می خاد بره سر کار و من هم در بعد از ظهر دلگیر روز تعطیل دوباره یاد روزهای خوش ایران دهه 40 و 50 افتاده ام. صدای منوچهر و پوران و فیلم فارسی فردین و حتی سپیده و شورانگیز طباطبایی, سر پل تجریش و صد گرم کالباس و یه بطر عرق, خنده های دخترای خوشگل و زن های مینی ژوپ پوش ژیگول و میگول, دریا کنار و حمیرا, شوی فرخزاد مرحوم (روانش شاد) که صداش حال من رو عوض می کرد. خورشید دماوند. وباز هم صدای منوچهر و آهنگی که خیلی دوست دارم “غروبا که می شه روشن چراغ ها…”.
اون روزها دیگه برنمی گرده. من دورم…خیلی دور… در دنیای تکنولوژی که مهلت نفس کشیدن هم بهم نمی ده. مهلت زندگی نمونده و دلم برای خودم تنگ شده. ایران من دیگه در دست ایرانی نیست که در دست بیگانه و زیر پای اعراب خیانتکار و استعمارگران و استثمار کنندگان…فردین نیست و صدای منوچهر و پوران و بنان دیرگاهی است که به گوش نمی رسد. دخترای خوشگل هستن ولی خنده نیست…زنان هستند اما در نقاب ستم و فشار…دریا کنار اما دیگر آن دریاکناری نیست که در شعر حمیرا می شناختم… که ویرانه ای است پژمرده و دلمرده و ساحلی نمانده که در تصرف دشمن نباشد. فرخزاد قربانی خیانت و قتل های زنجیره ای شد و می دانم که روحش جایی برای ایران چشم نگران است و هنوز آرام ندارد…و خورشید دماوند در شهر غبارآلود درخشش پیشین خود راندارد…خورشید ایران نمی خندد…فقط می تابد که تابیده باشد…
اما …روزها می آیند و می روند و آنچه هست و می ماند و جاودانه است این است:
ایمان. امید.محبت
دوستتان دارم,خوش بگذره, به امید دیدار