یک دست بود. یک دست و یک چشم. و آرامشی بی پایان. و اطمینانی باور نکردنی.
انگار در دنیا همه او آب بود و همه او سایبان. زن خیره شد. بی هیچ پلک زدنی. و دیگر هیچ ندید. جز تندیسی که لحظه به لحظه بلورین تر می شد.
رویا شکل می گرفت, و پیوند, و یک عشق غریب که با خدا برابر بود. کره ی زمین کوچک و کوچکتر می شد و در کره ی یک چشم جای می گرفت. و تمام باران ها آوای دست نیافتنی رطوبت یک چشم می شدند. و تمام خورشیدها در پرتو نگاهش تعریف می شدند. و همه ی گل ها لطافت نوازش های او را بندگی می کردند.و همه ی طوفانها در تندی نگاه او رنگ می باختند. و همه ی الهه ها سر به پای تندیس قلب زن می ساییدند.

لحظه ای نا باوری آمد, دیدگانش را بست, واقعیت را باید دگربار می آزمود.
چشم که باز کرد افسوس, نه تندیسی بود, نه دستی, نه چشمی, و نه رویایی…
یک درد اما هنوز آنجا بود.

زن با ناباوری, بهت زده, دنیا را نگاه می کرد. پوچ, خالی, سرد, خاموش,بی اتکا, تحمل ناپذیر..بی چشم, بی دست, بی نوازش. درد اما محسوس بود. بسیار واقعی.

زن گنجینه ی یادگارها را گشود. هزار شاپرک, هزار پروانه, هزار هدهد, هزار کبوتر, بال, بال, بال,… و پرواز هزار دستخط. درد هر آن محسوستر و مستدلتر می شد. و زن چشمانش را بست, گنجینه را بست.

هزار سال دیگر شاید کودکی باز گنجینه ی یادگارها را بگشاید.
بگذار کودک بداند روزی تندیسی بود که در قلب زنی هرگز نشکست. بگذار کودک بداند عشق بود, هر چند هرگز نه معشوق عاشق شد و نه عاشق معشوق. بگذار کودک بداند مفهوم معصومیت معصیت چیست. بگذار کودک بداند معشوق بهانه ی عشق است, نه دلیل عشق.. بگذار کودک یادگار های بی جواب را از نو بخواند. بگذار کودک اشکی بریزد.

زن اما هرگز دیگر بارگنجینه ی یادگار ها را نخواهد گشود…
و درد بسیار محسوس است و بسیار مستدل…

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار