يه مدته كه اين شعر همه اش توي ذهنمه: باز باران با ترانه.. با گهرهاي فراوان.. مي خورد بر بام خانه….
هميشه تعجب كردم كه چرا اين شعر رو توي كتاب فارسي كلاس چهارم دبستان نوشته بود. فهم اين شعر در سنين بالاتري ميسر است. شايد به اين دليل احمقانه كه توي اين شعر مي گفت: كودكي ده ساله بودم…
شايد هم در هر سني مي شه از هر موضوعي برداشتي كرد. منتها در سنين مختلف برداشت ها متفاوتند.

يه وقت هايي تجربه ي ۱۶ سالگي آدم, در سنين ديگه براي آدم تكرار مي شه. درست شبيه همون تجربه. اما برخورد احساسي آدم فرق مي كنه. اتفاقا بسته به اين كه آدم در طول اين مدت چه تحولاتي كرده باشه, ممكنه برخورد آدم حتي احساسي تر هم باشه.

در اين حالت ديگه ضربه اي در كار نخواهد بود. آدم به چشم تجربه به هر چيزي نگاه مي كنه. تجربه اي دوست داشتني. و آدم به جاي اين كه حس نفرت و حتي حس حسادت پيدا كنه, حس عاشقي پيدا مي كنه اما به شكلي كاملتر و آگاهانه تر. و به جاي اين كه در مقابل اشتباه يا عملي كه خوشايندش نبوده ,حس انتقام يا بهتر بگم انزجار يا تنفر پيدا كنه, يه حس شناخت بهتر پيدا مي كنه و عشق توي وجودش از بين نمي ره, بلكه به سمتي مي ره كه بايد, و اين اتفاق ها همه خودبخود مي افته و به جاي زجر, با نوعي لذت عجيب همراه مي شه كه در شانزده سالگي اصلا و ابدا امكان تجربه اش نبود.

آدم بعد از رسيدن به مرحله اي, و گذر از مراحل خاصي, مي فهمه كه گناه هم بخشي از آدمي است و متمايز كننده ي آدم از حيوان و از ربات. منتها بخشي كه آدمي رو به نوعي عذاب مي ده. و لذت عجيبي مي ده كه چنانچه من تجربه كرده ام عقوبتش به همراه خودش خواه ناخواه مياد. نوعي عقوبت روحي عجيب, نوعي زجر كه چون براي آدم مفهوم داره با لذت آميخته است. و اگه به مرحله اي از رشد نرسيده باشي, اون گناه ممكنه حتي تو رو از اون مرحله خاص رشد عبور بده. و برسي به يه جاي جديد از آدمي كه هيچ وقت تجربه نكرده بودي, و اونوقته كه مفهوم دوري از گناه برات مفهوم تر و دلپذيرتر مي شه. و درك مي كني گناهكار رو و عاشق گناهكار هم ميشي. و قضاوت نمي كني كه مي فهمي قضاوت فقط و فقط كار خداوند است كه سراپا عشق است و دانش و توان.

و همه ي اينها در خدمت اين در ميان كه عاشقي رو لذت بخش تر و كاملتر بفهمي و درك كني و بخشيدن يا بهتر بگم به نوع ديگه نگاه كردن رو بهتر ياد بگيري.

و بعد از همه ي اينها البته, جاي يه چيزي كه در اين راه از دستش دادي, هميشه و هميشه برات خالي مي مونه. به قول نيما ي عزيز:
بايد از چيزي كاست.. تا به چيزي افزود… و تو يه خاطره ي دائمي و هميشگي پيدا مي كني, اما عاشقي رو كاملتر و به نوع جديدي در خودت پيدا مي كني. حتي عاشق گناه هم مي شي وقتي بدوني دليلش چيه.

و فكر مي كني كه مي تونستي, اگه همه ي سعيت رو مي كردي و اگر آدم بهتر و كامل تري بودي. و به جاي اين كه ايراد رو فقط و فقط در بيرون خودت جستجو كني , درون خودت رو هم نگاه مي كني و سطح عاشقي رو بالاتر و بالاتر مي بري..و همين… و اميدوار مي موني كه خداوند مي تونه.. و خداوند مي بخشه.

و يه پله مي ري بالاتر.. و هميشه منتظر مي موني..و هميشه به خاطره اي كه مونده فكر مي كني.. و هميشه يادته كه دقيقا همين خاطره ها رو از شانزده سالگيت هم داري… و مي بيني كه انزجار رفته و عاشقي جاش رو گرفته….عاشقي و عاشقي و عاشقي..

و اين بيت زيبا از حافظ كه:
هاتفي از گوشه ي ميخانه دوش گفت ببخشند گنه مي بنوش
عفو الهي بكند كار خويش مژده ي رحمت برساند سروش
اين خرد خام به ميخانه بر تا مي لعل آوردش خون به جوش
گرچه وصالش نه به كوشش دهند هر قدر اي دل كه تواني بكوش
لطف خدا بيشتر از جرم ماست نكته ي سربسته چه داني خموش
گوش من و حلقه ي گيسوي يار روي من و خاك در مي فروش
رندي حافظ نه گناهي است صعب با كرم پادشه عيب پوش
….
دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار