1) از صبح روی دنده ی غر هستم تا همین حالا. صبح خواستم نرم سر کار, گل آقا گفت برسونمش ایستگاه مترو. من هم که دیدم نصف کار تموم شده و لباس باید عوض کنم شروع کردم غر وغر و رسوندمش و بعد هم رفتم سرکار. رفتم سراغ وینیفرد که ازش محصولات تازه رسیده رو بگیرم. گفت خودم از توی جعبه ها برشون دارم, دیوید که روی میز اونطرفی وینیفرد می شینه دید من دارم زیرلبی یه چیزایی میگم. گفت چیزی شده؟ من هم اعلام کردم که امروز از صبح دارم غر می زنم و برای دیوید بهتره که من رو “ایگنور” کنه. بعد با غر غر درونی کارم رو ادامه دادم تا ظهر که گل آقا تلفن زد و گفت برم دم ایستگاه مترو دنبالش. رفتم و سیل غر غر رو سرازیر کردم سرش اینقدر که کل زندگیش رو ریختم به هم. بعد هم برای تمام بعدازظهرم کارهای احمقانه توی شرکت داشتم که انجام بدم. هیچی دیگه. الان هم حدقه ی چشم چپم درد می کنه. گرسنه امه و غر…غر…غر…غر…

2) رفتم یه عالمه پول دادم و روز شنبه ناخون هام رو دادم سلمونی لاک بزنه. حالا این محصول جدید که اومده, درش به بدبختی باز می شه. بعد از این که ناخن شست دست راستم شکست, بقیه اشون رو دادم مارتین باز کنه. موندم سرگردون که یعنی هر دفعه من بخوام با این محصول کار کنم باید مارتین خره رو صداش کنم.غر..غر..غر..

3) گل آقا مون می خواست قرمه سبزی درست کنه. هوس کرده بود و من هم غر غرو بودم. بنابراین خودش دست به کار شد. بهش اول کار گفتم لوبیا قرمز نداریم. گفت چرا. حالا که گوشت و پیازش آماده شده و می خواد بگذاره که خورش جا بیفته, میگه لوبیای نپخته داریم نه لوبیای پخته. مجبور شدیم لوبیای سفید بریزیم توی خورش. تازه یه ساعت دیگه هم طول می کشه تا حاضر بشه. من گشنه امه. غر..غر..غر..

4) دیگه هیچی به نظرم نمیاد که بنویسم. چرا من اینجوری شدم که حرفهام اینقدر زودی تموم بشه. غر..غر..غر..

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار.

غر..غر..غر