1) کلی بهم خوش گذشته. رفتم beer store. ازم کارت شناسایی خواست. تازه کلی چک کرده و ور اندازم کرده که مطمئن بشه خودم هستم. بابا فرض 11 سال فاصله ی سنی با سن واقعی ام دیگه باور نکردنیه. در آستانه ی سی سالگی کلی خوش خوشانم شده.

2) رفتم کلاس رقص. جلسه ی دوم. کلی لنگ می زنم. هنوز نمی تونم قدم ها رو یاد بگیرم و تقریبا از همه ی شاگردها کندترم. البته فقط دو جلسه است که شروع کرده ام و تازه همه هفته ای 3 یا 4 ساعت کلاس میان و من هفته ای یه ساعت. آخه تو رو خدا یکی بگه کسی که تا حالا تخصصی ترین رقصش بابا کرم بوده, هردمبیلی و مدل داش مشدی, آخه چطوری می تونه وایسته و قدم های کلاسیک سالسا و رومبا رو تمرین کنه. هر دفعه وسطش وسوسه می شم بزنم تو خط رقص شاطری. این جلسه از جلسه ی قبل بهتر بودم. حداقل وقتی از رقص رومبا رفت به سالسا فهمیدم که داره یه رقص متفاوت رو یاد می ده. خوشحالم که آقا نیستم. این رقص ها برای آقایون خیلی مشکل تره. تازه اگه جفت رقصت آقایی باشه که رقص رو خوب می دونه تقریبا مشکلی برای رقصت نخواهد موند. اما امان از زمانی که جفتت کارش رو بلد نباشه. هر چقدر هم که خوب برقصی آخر کار خراب از آب در میاد. فکر کنم ده جلسه ی اول فقط به این بگذره که احساس کنم دارم رقص غربی می کنم. تا جایی که تجربه ی من در رقص بهم میگه, تا زمانی که آهنگ رو حس نکنی و یه هماهنگی روحی کامل با آهنگ و با رقص پیدا نکنی نمی تونی خوب برقصی. اصولا به نظر من رقص یعنی پیاده کردن آهنگ در بدنت و در حرکاتت.

3) فکر می کنم اصولا در همه کاری همین صدق می کنه. باید با روح کار هماهنگ بشی. وگرنه فقط منطقی جلو رفتن هیچ وقت توی اون کار کاملت نمی کنه. اگه روحت با روح کارت یکی شد و هماهنگ و یگانه شدی اونوقته که می تونی اون کار رو به بهترین وجهی انجام بدی.

4) بر سر آنم که گر زدست بر آید
دست به کاری زنم که غصه سر آید
این شعر یعنی این که می خوام 5 سال تمام برم کلاس رقص و از 5 سال دیگه مهندسی رو بگذارم کنار و بشم مربی رقص. کلاس فرانسه رو هم از سه یا چهار ماه دیگه شروع کنم و بعد از دو یا سه سال تدریس فرانسه رو شروع کنم به علاوه ی زبان ایتالیایی. و بعد هم کلاس آواز و دیگه بعد از 5 یا 6 سال برم بشم مربی رقص و معلم فرانسه و بعدش هم ایتالیایی. شاعری و نویسندگی و داستان گویی هم که به جای خودش. من روحم با این فعالیت ها حسابی هماهنگه. گور بابای مهندسی و درس های سخت سخت. البته تا وقتی مطمئن نباشم که توی مهندسی موفق هستم ولش نمی کنم. نمی خوام فکر کنم در کاری شکست خوردم و به خاطر شکست رفتم سراغ کار دیگه. می فهمین چی می گم؟ اما می خوام به خاطر دلم زندگی کنم. نه به خاطر این که رباتیک برنامه ریزی شده ام.

5) عاشقی تمومی نداره دلبندم. اگه فارغی,یا اگه الان عاشق یکی دیگه هستی, نه قبلا عاشق بودی و نه الان عاشقی. اگه نرفتی گندمزارهات رو نگاه کنی و ببینی توی تنهایی چه شکلی هستند, خودت رو گول نزن. هیچ وقت عاشق نبودی. اصلا حس بی نظیر عاشقی رو هیچ وقت تجربه نکردی. از من می شنوی یه بار خودت رو بگذار یه گوشه ای و به خاطر یکی دیگه زندگی کن. عاشق شو و ببین چه کیفی داره.

6) پریشب همسایه روبروییمون رو دیدم. یه پسرهندی سیک است. قدش حدود 2 متره و یه عمامه ی گنده روی سرشه. فوق لیسانس نرم افزار داره از آمریکا, کلرادو. منتها دست روزگار پرتش کرده روبروی ما توی یه آپارتمان یه خوابه, نمی دونم چرا. این دفعه می پرسم ازش. کلی راجع به فیلم های هندی و هنرپیشه های هندی و رقص و آواز هندی باهاش حرف زدم. در مورد راچ کاپور و نرگس و هما مالینی و رکا و درا من درا و آمیتا بچان و هزار نفر دیگه که اگه این ها رو نشناسین اونها رو حتما دیگه نمی شناسین. کلی ذوق کرده بود و تعجب, که من این خلایق رو از کجا می شناسم. اسم خود آقاهه رو یادم رفت اما. قرار شد یه موقعی که وقت داشتیم بیاد خونه مون یه چایی بخوره. ببینم به نظرتون هندی ها توی چایشون هم فلفل و ادویه می زنند؟

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار