برف می آمد. دو روز بود که برف می آمد. اما دیگر وقتش بود. چنانچه در یک دفتر کوچک خاطرات نقش بسته است, زیباترین اتفاق زندگی کسی به وقوع پیوست :زیباترین اتفاق زندگیم افتاد. دختر کوچولوی من به دنیا آمد.

ساعت پنج بعداز ظهر یک روز زمستانی به دنیا آمدم. از همان لحظه ی اول بسیار خوشبخت بودم چون در خانواده ای شاد قدم به جهان گذارده بودم که خودم نیز به شادی خانواده می افزودم.
چیزهای زیادی هست که من رو یاد تولدم می اندازه. عدد 21, زمستان, دی ماه, برف, آهنگ ویلون زن روی بام که وقتی مامانم داشته از خواب بعد از به دنیا آمدن من بیدار می شده دائم توی ذهنش می چرخیده, نوع ابراز محبت پدرم که وقتی مامانم به دلیل درد داشته با دستهاش چشمهاش رو فشار می داده به مامانم تاکید کرده که فری جان دستت ممکنه کثیف باشه به چشمهات نزن – و حالا که دور هستم و بهتر و بیشتر فکر می کنم می بینم پدرم هیچ وقت نمی تونست در عین محبت بی نهایت به شکلی مستقیم محبت رو ابراز کنه. فکر می کنم اون لحظه این حرفش نشون دهنده ی نهایت نگرانی ای بوده که نمی دونسته چطور ابراز کنه- , عمه هام, مامان بزرگ و بابا بزرگم, که همه موقع تولد من در بیمارستان بوده اند و صمیمی ترین دوست مامانم, که دیگه خیلی وقته ازش خبر ندارم. و خنده داره اما ذات الریه ای که بعد از تولدم گرفتم و ..نگرانی بیش از حدی که در برگ بعدی همون دفترچه ی خاطرات آمده: …ی عزیزم پنومونی گرفته. حالت دیوانه ها را پیدا کرده ام.
—————————————–

اون دختر کوچولو حالا دهه ی سوم زندگی ش رو پشت سر گذاشته و از ساعت پنج بعداز ظهر امروز وارد دهه ی چهارم زندگیش می شه.
از خوشبخت ترین آدم هایی هست که در دنیا وجود دارند چون شوهری داره که بی نهایت و بی قید و شرط بهش عشق می ورزه. عزیزانی داره که همه خوشحال و خوشبخت هستند و خودش سالمه و خوشحال و ….

امروز صبح در آخرین دقایق سی سالگی شک پیدا کرده بودم که خداوندی وجود داره یا نه. یک شعور و توانایی و عشق مطلق.. که عمیقا بهش اعتقاد داشتم.. و خدا رو شکر قبل از ورود به دهه ی چهارم زندگیم به این نتیجه رسیدم که بله حتما وجود داره.
هر چند که در سال گذشته برای مدتی گمش کرده بودم.
——————————

یگانه ترین
بعد از تو به دردناک ترین شکل کوشیدم
دوباره گناه کنم
یگانه ترین بودی
یگانه ترین هستی
از آن رو که هیچ چیز,
در من اشتیاق به گناه را
چنانچه تو برمی انگیختی
هرگز بر نیانگیخت
باور نکن,
و باور نمی کنم
هرگز زین پس برای عشقی
بهایی چنین سنگین بپردازم.
یگانه ترین بودی
یگانه ترین خواهی ماند
و من در نهایت گناه
پاکترینم برای تو
———————

در آستانه ی دهه ی چهارم زندگیم, اشتیاق بسیار زیادی دارم برای یک هماغوشی کامل با همه ی آدم های دنیا. زن و مرد, کودک و پیر و جوان. گیاه و حیوان, جاندار و بی جان. روح ها رو باید با روح همه یکی کرد, هماغوشی روح که وجود روح رو با دیگری در هم می آمیزه و یک لذت و نزدیکی کامل می ده و زایش یک عشق کامل به زن و مرد, کودک و پیر و جوان, گیاه و حیوان, جاندار و بیجان.
در یک هماغوشی هماهنگ و کامل با تمام دنیا, با همه ی کاینات هست که می شه به آگاهی و بینش و عاشقی رسید.
امسال می خوام عاشق تر از سال قبل باشم. می خوام رشد کنم. بیشتر از سال قبل, می خوام تواناتر بشم, می خوام داناتر بشم.. و می خوام عاشقتر بشم.

خوشحالم. خیلی خوشحالم. خیلی خوشحالم.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار

پیوست: مرسی از همه ی دوستام. مرسی مسافر و همسفر عزیز, دیونه و فینگول و مامان فینگول و مامان بزرگ فینگول عزیز, مرسی بچه ام آی اس عزیز, مرسی نیلو و بابایی و فراز عزیز, … و بقیه ی دوستای غیر وبلاگی.
مرسی از تمام کسانی که برای کامنت گذاشتن و غافلگیرم کردند. مرسی از همه ی کسانی که برای ایمیل و کارت فرستادن.
پارسال تمام مسئولیت خوشحال کردن من در روز تولدم به دوش گل آقای خیلی گلم بود.
امسال اما داشتن و بودن شما خوشحالی افزون بود.
خیلی همه تون رو دوست دارم. انشالله همیشه خوشبخت و شاد باشید.