گل آقا دوباره خواهد گفت که این طولانیه و کسی نخواهد خوند.
طولانی یا کوتاه فرقی نداره. این امشب کت بالو است. و طولانی یا بلند, می نویسمش برای دل خودم. کسی اگر با من همدله, چه عالی.. و اگه نیست کوتاه یا طولانی فرقی نداره. امشب در سر شوری دارم. امشب کت بالو هستم.

مژگان عزیزم, امیدوارم شب تولد سال های آینده ات دیگه این غربت رو توی ذره ذره ی تنت و حرف زدنت و وجود سراپا احساست نبینم. امشب وقتی اون شعر مولانا رو خوندی با خاطراتمون چه کردی:
گفت که دیوانه نئی لایق این خانه نئی
رفتم و دیوانه شدم لایق این خانه شدم

وقتی حرف زلزله شد و مردمی که تا ساعت 5 صبح توی سرما مونده بودند توی صف که خون بدن, چه اشکی توی چشمات دیدم, و چه اشکی توی چشمام بود.
وقتی شعر حافظ رو خوندیم:
الا یا ایها الساقی ادر کاسا و ناول ها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها

چه حسی توی صدامون بود.

وقتی با هم امشب شب مهتابه رو خوندیم, وقتی با هم خوندیم شب بود بیابان بود زمستان بود و همه برای روح اون دو مرحوم, پوران و فرخزاد که این رو خونده بودند طلب آمرزش کردیم, چه حسی توی تو و شوهرت دیدم. وقتی ازم خواستی یه آهنگی رو بخونم و من همه اش خدا خدا می کردم که بلد باشمش و بعد دیدم شعری رو خواستی که تمام مدت اون شب زیر لب زمزمه می کردم, “امشب در سر شوری دارم”, چه حسی پیدا کردم.
شاد باشی عزیزم. شاد شاد, مثل اون موقعی که با هم رفتیم خیابون خواجه عبدلله پیش فالگیر و از ته دل خندیدیم وقتی به تویی که شوهر داشتی گفت که چرا اینقدر خواستگار هات رو رد می کنی و به بختت پشت پا می زنی.
شاد باشی عزیز دلم, شاد شاد, با پسر گلت که تو و شوهرت می ترسین شعر مولانا رو نفهمه, شعر حافظ رو نفهمه, برفتم بر در شمس العماره رو نفهمه…
آتش بگیره وجود کسی که من و تو رو آواره کرد. آتش بگیره وجود کسی که مولانا و حافظ رو کشت, آتش بگیره وجود کسی که فرزندان ایران زمین رو از سرزمین آبا و اجدادیشون روند. آتش بگیره کسی که به اینجا رسوندمون که آرزومون در شب تولد تو این باشه که حداقل در خاک خودمون بمیریم.
امشب سراپا عشق بودم و نفرت. امشب چقدر عجیب بودم.
امشب چقدر دوستت داشتم دوباره.
——————————
باید قصه ی پری دریایی رو بخونی.
شگفت دارم چرا قصه ی پری دریایی هانس کریستین آندرسن رو قصه ی کودکان به حساب میارند. من تازه بعد از سی سال فهمیدم این قصه یعنی چی.
جریان اینه که پری دریایی کوچولویی ته دریا یه مجسمه شاهزاده داشته و آرزو داشته که روزی شاهزاده رو ببینه. تولد پانزده سالگی اش اجازه پیدا می کنه که بیاد روی آب, میاد روی آب و توی یه کشتی بزرگ شاهزاده اش رو می بینه. پری دریایی می زنه زیر آواز و شاهزاده عاشق آواز پری دریایی می شه بدون این که صورت پری رو دیده باشه.
پری دریایی کوچک برای این که به وصال شاهزاده برسه می ره پیش جادوگر دریاها و ازش معجونی می گیره که دم ماهی گونه اش رو به پا تبدیل کنه, در مقابل اما باید صداش رو به جادوگر می داده و هر بار هم که پاش رو روی زمین می گذاشته درد خنجر در پاش حس می کرده…
و خانواده و دریا ها رو ترک می کنه که به شاهزاده برسه.
شاهزاده عاشق آواز پری دریایی شده بود و پری دریایی برای رسیدن به شاهزاده باید آوازش رو از دست می داد. طبیعتا شاهزاده همیشه و تا ابد به دنبال آن آواز می گشت و هیچگاه آن را در پری کوچک نمی یافت.
عجب طنز تلخی.
یک احساس گمشده را چه ساده در پس یک داستان “کودکانه” باز می یابی.
دیگر آن پری کوچک دلخواه شاهزاده نیستم اگر آواز خود را از دست بدهم. وصال یا آرزوی محال وصال؟
و هر دم وصال و هر قدم به سوی وصال جدا شدن از خود بود و خدا و درد تیغه ی چاقو در پای پری کوچک که به شوق وصال گام بر می داشت و درد چه جانفرسا و چه شیرین بود.
می بینی شاهزاده؟ می بینی دنیا چه بازی ها دارد.
و هنگامی که شاهزاده لب بر لب زن دیگری گذارد پری دریایی کوچک و عاشق, خنجری که جادوگر دریاها به پیش بینی همین دم به او داده بود را در دل خود فرو کرد و تبدیل به کف دریا شد و به اصل خود بازگشت.
و شاهزاده هیچ وقت نیافت.
بیچاره شاهزاده, بیچاره پری کوچک دریایی….
برای اونچه که بهش عاشقی گاهی همه ی اعتقاد و مقدساتت رو می دی و آدم دیگه ای می شی. اون آدمی که دیگه قبلی نیست. فقط و فقط به عاشقی فکر می کنه و بس.

تو سنگ سیه بوسی, من چشم سیاهی را
مقصود یکی باشد, بیگانه چه می دانی

———————————————-
تو ای یگانه یار
در فکر و در خیال من هر دم هزار بار
تکرار می شوی
سهم من از همه ی عشق و از نیاز
غیر از سکوت چیست؟
غیر از شراب چیست؟
“پر کن پیاله را
کاین جام آتشین
دیری ست ره به حال خرابم نمی برد.”
هر دم سکوت من
آکنده از نگاه و پر از خاطرات توست
دیگر دلی که با تو و چشم تو خو گرفت
جایی نمی رود, جز خاک کوی تو
“پر کن پیاله را
کاین جام آتشین
دیری ست ره به حال خرابم نمی برد”

باز آمدنت را, هرگز نخواهمش
دیگر,
باز آمدنی چون به کار نیست
اما
از فکر و از خیال و زقلب مشوشم
هرگز نرفته ای, هر گز نرفته ای, تا باز جویمت
من گیج و دل آشفته و غریب
در ژرفنای تیره و تاریک بی خودی
هی غلت می خورم
گم کرده ای مرا
از آنچه بوده ام
دیگر, را ه جدید را
آغاز کرده ام
با تو, هر دم, در فکر و در خیال

تو ای یگانه یار
دیگر بدان نمی رود از فکر و از خیال
یاد تمام لحظه های ناب,
یاد تمام یافته های دم وصال
من می ستایمت
با خوبی و بدیت
ای برتر از وجود و کلام و صلا و شعر
ای پرتو محال
“پر کن پیاله را
کاین جام آتشین
دیری ست..دیری ست…دیری ست
ره به حال خرابم نمی برد”.

دوستتون دارم, زندگی باید کرد, به امید دیدار