(لطفا قبل از هر اظهار نظری در مورد این نوشته, قسمت اول رو بخونین. این نوشته فقط و فقط در مورد خود من نوشته شده و یه دیدگاه اجتماعی نیست.)
از دید خود من اما با توجه به زمان و مکانی که درش زندگی می کنم یه زن گذشته از روابط عادی با یه مرد, می تونه چهار چیز برای اون مرد باشه. دوست, عاشق, معشوقه و همسر.
من جزو اون دسته ای هستم که اگر نزدیکترین دوست, و بعد معشوقه ی اون مرد نباشم نمی تونم همسرش باشم. به عبارت دیگه می تونم نزدیکترین دوست یه مرد باشم و همسرش نباشم, می تونم معشوقه ی یه مرد باشم و همسرش نباشم, به راحتی می تونم عاشق یه مرد باشم و همسرش نباشم. اما نمی تونم همسرش باشم اما نزدیکترین دوست و معشوقه اش نباشم.
به دلیل حسادت و خودخواهی خیلی خیلی زیادی که دارم و به دلیل اونچه که از زندگی توقع دارم نمی تونم حتی یه نگاه کسی که دوستش دارم رو با دیگری شریک بشم, و به دلیل دیدی که به زندگی دارم نمی تونم ببینم که هیچ زن دیگری به مرد من نزدیکتر از من باشه یا به عنوان نزدیکترین دوست شوهرم نمی تونم ببینم رابطه ای داره که من از اون رابطه و چند و چونش خبر ندارم.
انتظار دارم همیشه و با تمام وجودش مال من باشه.
شاید تا حدودی بشه اینطوری مثال زد. معمولا هر زنی که با مردی ازدواج می کنه دلیل یا دلایلی داره. کسانی که من رو می شناسند می دونند من خیلی افراطی هستم. یه صفر و یک کامل متاسفانه و منطق فازی اصلا در مورد من کار نمی کنه. بعضی زنها برای ازدواج با یه مرد دلیلشون پول و ثروت اون مرد, یا موقعیت اجتماعی اون آدم, یا قیافه و تیپ اون آدم یا مجموعه ای از اونهاست. برای من اما 95 در صد موضوع, داشتن اون آدم و توجه و عشقشه. حالا همونطور که وقتی کسی به خاطر پول یه مرد باهاش ازدواج می کنه به احتمال زیاد در صورت ورشکستگی اون مرد رو رها می کنه و میره, من هم با توجه به دلایل خودم در صورتی که ببینم اون مرد دیگه من رو دوست نداره حتما رها می کنم و می رم. چون خیلی ساده و راحت اون چیزی که در زندگی می خوام رو دیگه نمی گیرم.
تا جایی که یادم میاد از سن 15 سالگی که اولین تجربه با جنس مخالف رو داشتم تا به حال, حتی وقتی که با شور و شوق 15 سالگی عاشق شدم, دلیلی که باعث شده طرفم رو کنار بگذارم این نبوده که من اون رو دوست نداشته ام, بلکه دلیل کنار گذاشتن طرفم این بوده که فهمیده ام که اون من رو اونطوری که من می خوام دوست نداره.
این می تونسته به دو دلیل عمده باشه, یا من اون چیزی نبوده ام که اون رو خوشحال و راضی کنه یا اون خودش نمی تونسته هیچ وقت خوشحال و راضی باشه. به هر حال در هر یک از دو صورت من نمی تونسته ام دوام بیارم.
و اگر چه گفتن این موضوع بسیار سخته, اما تجربه بهم ثابت کرده که می تونم عاشق کسی نباشم و باهاش دوام بیارم اما نمی تونم معشوقه ی کسی نباشم و باهاش دوام بیارم. از طرف دیگه باز هم بهم ثابت شده که می تونم در حد باورنکردنی عاشق کسی باشم و ازش بگذرم, اما اگر معشوقه ی کسی باشم نمی تونم از اون آدم بگذرم.
چرتینکوف خیلی عزیزم نوشته بود سنی که با مسئله ی خیانت روبرو بشیم واکنش ما رو نسبت به اون مسئله عوض می کنه. ممکنه, هر چند اطمینان ندارم. من دو نمونه توی فامیل خودمون داشته ام که در سن 60 سالگی تازه یه زندگی جدید و خیلی قشنگ تر و عاشقانه تر از زندگی قبلیشون رو شروع کرده اند و جفتشون هم خانم بوده اند. اگه من هم یک صدم خصوصیات اونها رو داشته باشم -که به دلیل از خود راضی بودنم فکر می کنم بیشترش رو هم دارم-, مسلما در سن 60 سالگی هم اینقدر غرور و خودخواهی خواهم داشت که در صورت از دست دادن جایگاهم به عنوان معشوقه و نزدیکترین دوست مسلما جایگاه همسری رو هم ترک خواهم کرد. در حال حاضر بچه ندارم که بدونم آیا وجود بچه در این تصمیم نقشی خواهد داشت یا نه. اما فکر می کنم به عنوان مادر بچه اگر توی زندگی اونچه که می خوام رو نداشته باشم و خوشحال نباشم, مسلما بچه رو هم خوشحال و خوشبخت نخواهم کرد.

و سخن آخر این که گل سرخ شازده کوچولو برای شازده کوچولو همیشه تک بود. همیشه بهترین بود. و من برای گل آقامون همین هستم. اما یه چیزی توی این داستان برای من جالب بود. نمی دونم اگه پنج هزار تا شازده کوچولو برای گله پیدا می شد, گله همون شازده کوچولوی خودش رو انتخاب می کرد یا می رفت طرف اون شازده کوچولویی که بیشتر از همه بهش می رسید و دوستش داشت.
اما مطمئنم اون گل هیچ وقت به شازده کوچولو نمی گفت دوستش داره اگه یه لحظه هم حتی حس می کرد که شازده کوچولو فقط و فقط به اون فکر نمی کنه و عاشقش نیست.

در قسمت بعدی دلایل شخصی که برای دوری از خیانت دارم رو خواهم گفت.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار