دل سپرده ای همه ی آنجه داشت, از شعر و از خوشبختی, از عشق و از خدا, برای معبودش سوغات برد. آن را گرفت بی هیچ سخنی.

چندی بعد, معبود, دل سپرده را میهمان سرایش کرد. و دل سپرده سوغاتش را دید در میان تمام سوغات های دیگر, باز و دست نخورده, کهنه و نو, خاک گرفته و تازه, بی هیچ نشانی از وجود او, و سرای معبود هنوز پذیرای بی نهایت سوغات ها.

و دل سپرده تازه به خاطر آورد که این سوغات از آن خودش نبوده, که سال ها سال قبل سوغات را به دیگری هدیه کرده بوده, که سوغات را از دل سپرده ای به یغما برده بوده.
————————————–
شب حسرت

—————————————
امروز فهمیدم که مامانم خواننده ی وبلاگم شده.
مامان عزیزم, خیلی دوستت دارم.اگه وجود دارم , اگه اینجا هستم, اگه خوشبختم, اگه می تونم روی پای خودم واستم و وبلاگ بنویسم, اگه یه شوهر خیلی خوب دارم و یه سری دوستانی که دوستم دارند, همه به خاطر اینه که تو مامانم بودی. به خاطر اینه که به من دوست داشتن رو یاد دادی. برای اینه که تو و بابا خیلی خوشحال بودین و همه رو دوست داشتین و خوش حال بودن رو به من یاد دادین. اگه به من توی خانواده خوشحال بودن و دوست داشتن رو یاد نداده بودین هیچ وقت توی زندگیم یادشون نمی گرفتم.
بهت خیلی خوش بگذره . به من که خیلی خوش می گذره.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار