شنبه شب مهمونی کریسمس شرکتمون بود. جای همه خالی. از همه ی قسمت هاش بهتر زوجی بودند که می رقصیدند. یه دختر و پسر 16 ساله, عین گل. 6 جور رقص مختلف اجرا کردند که دل من رو حسابی برد. عجب بدبختی ایه ها. فکر کن عاشق رقاصی باشی بعد عوضی مهندس شده باشی.
اگه حتی یه روز از عمرم هم مونده باشه می رم و همه ی مدل های رقص دنیا رو یاد می گیرم.
به غیر از لباس و جواهر یه چیزی هست که خیلی دلم می خواد کادو بگیرم. اون هم فیلم ردیف های رقص ایرانیه. چه کنم که عاشق رقص ام.و عاشق آواز خوندنم.
دیگه این که یه دختر ایرانی که توی شرکتمون coop است, اول مهمونی با یکی از پسرهای شرکت اومد و کلی هم با همدیگه گفتند و خندیدند و شوخی کردند. اما بعد از مدتی دوست پسر دختره اومد و دختره با دوتا صندلی فاصله از پسر قبلیه نشست و بهش نگاه هم دیگه نکرد!!! به نظر من که پسره ی شرکتمون خیلی از دوست پسر دختره بهتر بود. اگه جای دختره باشم سعی می کنم تا دیر نشده با دوست پسره به هم بزنم و اون یکی پسره رو تورش کنم. به نظرم دختره هم کاملا مثل من فکر می کنه! (خاک به سرم).
وینیفرد خانم هم که تمام مدت با رئیس روسای شرکت رقصید و گفت و خندید. خیلی مهربونه اما از هر چیزی هم برای پیشرفتش استفاده می کنه. شوهرش هم توی شرکت ما کار می کنه. این وینیفرد خانم دستیار آقا جیمی است و تمام مدت دارند سر همدیگه غر غر و دعوا می کنند. کلی خنده داره.
مارتین هم طبق معمول که با دوست دخترش میاد طرف کسی نگاه هم نمی کنه. من هم می دونم. چند کلمه با ایوانا حرف می زنم و به روی خودم نمیارم که مارتین خره وجود خارجی داره. بگذریم که این بار مارتین خره به خودش جرات داد و شونه های من و لیندا خانم رو گرفت و گفت چرا بی حرکت واستادین و رقصوندمون. به هر حال که ایوانا می دونه که مارتین خره “just for fun” عکس های تقویم سکسیه ی دیوید رو جمع می کنه توی کشوش. من که اگه جای ایوانا بودم میزدم توی مغز مارتین. اما به خودشون مربوطه.
اونوقتش آقا جیمی اصلا اهل این قرتی بازی ها و مهمونی کریسمس نیست. به نظرم توی کاتالوگش اصلا و ابدا چیزی به نام تفریح تعریف نشده.
هنری تپلو هم با خانمش اومده بود. من مونده بودم فکری. آخه تا حالا فکر می کردم هنری با خانمش جدا شده باشند و هنری با پائولین که یه مادر مجرد است دوست باشند. البته پائولین ملکه ی وجاهت نیست اما خوب درازی شاه خانم به پهنای ماه خانم. این هنری تپلو هم نه صورتا و نه انداما و نه سیرتا کلا به درد نمی خوره. خیلی هم هیزه ماشالله. کلا که هیچ کدوم چنگی به دل نمی زنند. من از زن هنری بیشتر از هنری و پائولین خوشم اومد. بامزه اینه که زن هنری هم خیلی خیلی تپلی و گرد است. متاسفانه با معیارهای زیبایی شناسی معمول پائولین خیلی از زن هنری خوشگل تره. طفلک زنی که خوشگل نباشه. اگه شوهره یه کم خودخواه باشه دیگه زنه باید فاتحه ی عاشقی رو بخونه. نمکی ترین قسمت ماجرا این بود که پائولین یه طرف هنری نشسته بود و زن هنری طرف دیگه ی هنری!!
مارک کاسکینن هم که توی تیم ما کار می کنه از من پرسید این آقایی که با منه شوهرمه یا دوست پسرمه!! بهش گفتم مارک عزیز متاسفانه نمی تونستم هم دوست پسرم و هم شوهرم رو باهم بیارم مهمونی. خیلی بهشون خوش نمی گذشت. این یکی شوهرمه که آوردم!! آخه تورو خدا این چه سوالیه که از منی که همیشه حلقه دستمه می پرسند.
کاشف به عمل اومد که لیندا خانم که الان نوه هم داره ده سال تمرین رقص عربی می کرده. گفت که دیگه نمیرقصه چون سنش زیاد شده (حدودای بالای 55 سال) و نفس کم میاره. قرار شد ازش رقص عربی یاد بگیرم. فرض کنین بنده و لیندا خانم وسط شرکت در حال آموزش رقص عربی!
دیگه به خدمتتون عرض شود که دختر خانمی که تازگی اومده شرکت ما و به عنوان منشی کار می کنه و 18 سالشه هم درست مثل خاله سوسکه ی شهر قصه حسابی دلبری می کرد. خصوصا که با هیچ پسری هم نیومده بود و کلی هم آرایش کرده بود و ناز و مامانی شده بود. به هر حال دختر 18 ساله است و همه ی خصوصیاتش و میل به دلبری و تایید گرفتن از همه ی اطرافیان. دل من یکی رو که برده.
آنتونیو -اون یکی منشی شرکت- با دوست پسرش اومده بود. پسره چنگی به دل نمی زد. می گن هر کسی اون چیزی که داره رو دوست نداره. آنتونیو قد بلنده.یه بار بهش گفتم آنتونیو من خیلی قد وبالای تو رو دوست دارم. اون گفت که قد من رو بیشتر دوست داره!!!! (بنده 155 سانتیمتر هستم) و اعتقاد داره با قد من راحت تر می شه دوست پسر پیدا کرد (عجب) چون قد بلند محدودیت انتخاب دوست پسر به همراه میاره. وقتی پسری که همراهش بود رو دیدم منظورش رو فهمیدم. پسر به اون قدبلندی در دنیا کمتر پیدا می شه مگه این که بری سراغ مانکن ها یا بسکتبالیست ها.
با ایرانی های شرکت یه عکس گرفتیم. غذاهای خوشمزه خوردیم و یه عالمه هم جای همگی خالی رقصیدیم.
هر آقایی که من رو به خانمش معرفی کرد به خانمه گفتم من عکس تو رو روی میز شوهرت دیده ام و خیلی مشتاق بودم که خودت رو هم ببینم.
دیگه این که فهمیدم دانیلا شوهر نداره و ازدواج نکرده. اما دوست پسر هم نداره یا شاید نیاورده بودش. من این دانیلا خانم رو خیلی دوست دارم. خیلی هم ناز و مامانیه. خیلی هم باهوشه. موهاش دقیقا به رنگ هویجه.
برخلاف همیشه هنری تپلو مست نکرد. شاید برای این که بر خلاف همیشه خانمش باهاش بود.
یه آقایی هم از شرکتمون بالاخره بعد از چهار ماه موفق شد من رو فردا برای نهار دعوت کنه. از دستش در می رفتم چون نمی دونستم چه آشغالی می خواد به خوردم بده.حدود 45 ساله, پاکستانی و شهروند آمریکا و نروژ است. تازه می خواست من رو برای یه پرواز ببره فرودگاه پیرسون که همین بغل شرکتمونه. بهش اطمینان دادم که از پرواز می ترسم (نمی ترسم اما خوشم نمیومد باهاش برم توی یه طیاره ای که اون خلبانشه!!). امروز توی میتینگ گیرم آورد و رهایی از دستش دیگه امکانپذیر نبود.
خوب, هر چی غیبت کردیم بسه.
یه آهنگ گوش بدین.
عاشق این قسمتش هستم: “چو اورا می پرستم, در کنار هر که هستم, نقش سنگم سرد و خاموشم, به غیر از یاد او هر یاد دیگر در جهان گشته فراموشم.”

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار