این سلمونی رفتن من هم هر بار ماجرا درست می کنه.
این دفعه یه دختر بوصنیایی داشت موهام رو کوتاه و درست می کرد.اسمش هم “هدایاتا” بود. طبق معمول شروع کردیم حرف زدن. شوهر خواهرش ایرانی بود و رفته بوده بوصنی که درس بخونه -حالا چرا؟ خدا داند- خواهر این رو دیده و باهاش ازدواج کرده. بعدش گفت که مسلمونه. بهش گفتم سنی هستی یا شیعه. گفت سنی. گفتم خوب بنابراین شماها خلیفه های سه گانه رو قبول دارین. باور کنین یا نه تا حالا اسم این خلیفه ها به گوشش نخورده بود. اصلا روحش هم خبر نداشت که سه تا خلیفه دارند. فقط و فقط از کل اسلام بلد بود که زن باید حجاب داشته باشه (خودش نداشت) و محمد نامی هم آدم مهمی در اسلام بوده (بر منکرش لعنت).
از علی و حسن و حسین و لاغیر که هیچی نمی دونست. نماز بلد نبود, روزه بلد نبود, هیچی هیچی.
کلی متعجب شدم.
آدم اگه می گه یه چیزی هست حداقل باید بدونه اون چیز چیه آخه. چطور می تونه بگه مسلمونه در صورتی که اصلا نمی دونه اسلام و مسلمونی یعنی چی.
من مدتها به هر چیزی که قبولش دارم یا ندارم فکر کرده ام. به نتیجه رسیده ام که بعضی هاش رو بی دلیل و بعضی هاش رو با دلیل قبول دارم.
خداوندگار عالم یه چیزی توی جمجمه گذاشته به نام مغز. منتها هر کسی به طریقی و در راهی از این چیز استفاده می کنه. بعضی ها هم اصلا از این چیز استفاده نمی کنند. زندگی شون هم آی عالیه.
به هر حال که دستش درد نکنه. موهای من رو خوب کوتاه کرد. حالا نمی دونست عمر و عثمان و ابوبکر و علی کی هستند به من چه مربوطه. مشکل خودشه و این آقایون !!

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار