یه بار داشتم با مامانم حرف می زدم , به شوخی بهش گفتم فری بیا شوهرت رو عوض کن دیگه. خسته نشدی؟ (تعجب نکنید. کسانی که من و مامانم رو بشناسن می دونن رابطه مون چطوریه).
مامانم هم گفت کتی جون, فرق نداره. همه مردها و زنها آخرش مثل همدیگه ان. و این حکایت رو برام تعریف کرد که:
یه روز قدیما یه آقایی بود به نام حسن که خیلی خیلی متعصب و غیرتی بود وبه خصوص روی زنش خیلی حساس بود. یه روز در یه جمعی نشسته بودند که زن حسن آقا یه تکونی خورد و یه بادی ازش در رفت.
حسن آقا خیلی عصبانی شد و رگهای گردنش ورم کرد و گفت که الا و لله من باید این زن رو طلاق بدم.
اون موقع زمانی بود که مادر شوهر خیلی ارج و قرب داشت. بنابراین زن حسن آقا هم درد دل به مادر شوهر برد و گریون و بریون گفت که چه نشستی که پسرت به خاطر یه باد ناقابل می خواد من رو طلاق بده. مادر شوهر هم گفت تو نگران نباش. اصلا کاریت نباشه من همه چی رو درست می کنم.
دم غروب که حسن آقا باید از سرکار بر می گشت خونه, مادر شوهر همه زن های همسایه رو توی کوچه جمع کرد و شروع کردند به تخمه شکستن, منتظر حسن آقا.
همین که سرو کله ی حسن آقا پیدا شد همه زنها شروع کردند دست زدن و خوندن که :
زن حسن ..وزیده
همه ی زنها همینن

نتیجه ی منطقی داستان این شد که مامان من شوهرش رو و حسن آقا زنش رو عوض نکنه. چون همه ی شوهرها و زن ها همینن.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار