در بیابانی دور
دختری داشت قدم بر می داشت
خسته, تنها, دلگیر
از همه دنیا سیر
دخترک چیزی دید
جسم سنگین و سیاه
دخترک لیک در آن
پرتو نوری می دید
دخترک شد نزدیک
چه غباری دارد
جسم این تخته ی خشک
جنس اش اما از چیست؟
دخترک کرد نگاه
جنس این تخته, نه از سنگ نبود
در دل این تخته
چیزکی پنهان بود
دختر سرگردان
چندی آرام گرفت
نرم نرمک به سرانگشت از آن سنگ کبود
پر غبار از گذر رهگذران
هر غباری بزدود
تا عیان شد آخر
صورت دخترک بی دل و هم عاشق و مست
در تن صخره ی سخت
تخته چون آینه بود
رنگ خدا داشت هنوز
دخترک مکثی کرد
دور آن تخته ی سنگ
چند باری گردید
باز هم رنگ خدا در تن آن صخره بدید
جای تردید نبود
دخترک کرد نگاه
به دودست خردش
جای تردید نبود
آستین بالا زد
به سرانگشتش باز
گشت مشغول به سنگ
گه به دندان, گه چنگ
صخره را از همه ی زاویه ها کرد نگاه
همه ی سختی آن سنگ سیاه
به همه کوشش خود کرد تباه
در پس هر ضربه
اندکی رفت عقب دخترک عاشق و زار
سنگ را کرد نگاه
گشت از لذت مست
صخره ی سخت دگر داشت که زیبا می شد
صخره از جنس بلور مرغوب
صخره از جنس طلا بود و چونان رنگ غروب
صخره از جنس خدا بود هنوز
دخترک یافته بود
باز کند و باز کند
ناخن و دست و همه انگشتش
گشت خونین و خلید
در پی هر لمسی
تا که آخر نوری
گشت از گوشه ی آن سنگ سیه فام پدید
قلب پیدا شده بود
قلب ان سنگ عجب نوری داشت
چشمه ای گشت روان از دل آن قلب قشنگ
چشمه ای کز دل و جان آمده بود
دخترک تشنه ی آن چشمه ی ناب
خویش را در آن شست
گشت دختر سیراب
دخترک از تن آن سنگ خشن
پیکری کامل و بی همتا, پاک
خوب و لطیف
آخر آورد پدید
دخترک عاشق و هم شیفته ی پیکر افسانه ای شهزاده
گرم تحسین و ستایش, مدهوش
نور را می نگرد
دخترک بر تن آن پیکره ی بی همتا
تکیه دادست اینک
دخترک سیراب است
دخترک شادان است
دخترک واله ی این پیکره ی عریان است

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار