زن خوبی بود. هفتاد و هفت سال داشت. بسیار مهربان بود و اهل بدی کردن نبود. مدتی هم معلم بود.
خوش به سفر و خوش خلق بود. و بسیار نیز مومن بود.
به شوهرش بسیار غرغر می کرد, شوهرش اما عاشقش بود.و چون می دانست زن سفر را دوست دارد وادارش می کرد همیشه با دوستانش به سفر برود.
آخرین شبی که شوهرش زنده بود, سرش را روی دستش روی میزی گذارد و تا صبح دردو ناله اش را در گلو خفه کرد. دردش را از زن پنهان می کرد. صبح که شد شوهر رفته بود.
زن چهار پسر داشت که یکی از آنها را در سن سی سالگی از دست داد. از پسر ازدست رفته تنها امیدی باقی مانده بود. زن تنها امیدش را هم بسیار دوست می داشت.
زن سال های سال هم از مادر شوهر صد ساله اش پرستاری کرد. مادر شوهری که به رادیو با صدای بسیار بلند گوش می داد و با رادیو حرف می زد. شوهر قدر زنش را خوب می دانست.
دیشب بعد از دو هفته بیماری سخت, وقتی هر سه پسر بازمانده ی زن بر بالینش بودند, زن آب خواست, نوشید, خواست تمیزش کنند, اذان از تلویزیون پخش می شد, زن سرش را به طرف اذان برگرداند, دستش را به اذان تکان داد و …به آرامی چشمانش را بست.
روحش آرام وشاد.
پاک زیست و پاک رفت.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار