زندگی سخت می شه وقتی به یه جایی برسی که ببینی پر شدی از احساس و کلمه برای گفتنش کم میاری.
کاشکی احساس مثل ریاضیات بود. می گفتی دو دوتا می شه چهار تا و استدلال می کردی و اونچه رو که تو فهمیدی همه می فهمیدن. اما احساس با ریاضیات فرق داره. نمی شه احساسی که داری به کسی بفهمونی. نمی شه کلمه و جمله بکنی اش و تحویل دیگران بدی. برای همین است که شاید همیشه ریاضیات رو به شاعری ترجیح داده ام.
می ری بقالی و پنیر رو وزن می کنه. پولش رو میدی و میای بیرون و میدونی که به قیمت بازار خریده ای و تموم شده یا معامله خوبی کرده ای یا به هر دلیلی سرت کلاه رفته. اما وقتی احساس رو, وقتی عشق رو به کسی می دی دیگه وزن نمی تونی بکنیش. نمی تونی مظنه بازار رو بسنجی و ببینی چه بهایی رو برای چی داده ای. اصلا نمی دونی در مقابلش چی گرفته ای.
شاید توی دنیای دیگه اصل و اساس همین باشه. اصل و اساس بر مبنای فهم احساس و ادراک احساسات دیگران باشه, درست مثل حالتی که ریاضیات و منطق توی این دنیا داره. شاید توی دنیای دیگه مقیاس برمبنای احساسات و محبتی باشه که به دیگران داده ای. نمی دونم…
ببخشید, حالم یه جورایی غیرعادیه و نصفه شبه و دارم پرت و پلا می گم. خیلی خودتون رو درگیرش نکنین. حتما فردا سرحال میام.
فعلا مجبورم برم سراغ یه سری چیزهای واقعی تر. مایه کتلت ام رو باید بگذارم توی فریزر مادر که مسموم نشیم زبونم لال. اونموقع تنها چیزی که کمک نمی کنه احساس محساسه.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار