به خدمتتون عرض شود که حسابی خوشم. چرا؟ نمی تونم بگم ببخشید. مهمون پهمون در کار نیست, تعدادمون هم در حال زیاد شدن نیست. بیخودی از این فکرها نکنین. اصلا و اصولا کت بالویی که بنده تا حالا می شناخته ام سه تا چیز رو نمی تونه توی خونه نگه داره و می کشدشون: گل و حیوون و بچه. کت بالو کلا خودخواه تر از این حرفهاست که یه کوچولوی مامانی بیاره و همه زندگیش رو به پاش بریزه. بنابراین این پنبه که کت بالو بخواد نی نی دار بشه رو از گوشتون بیارین بیرون.
حالا دومین موضوع این که اگه یه وقتی یه کسی بخواد یه حرف های زنانه توی وبلاگش بنویسه که آقایون نخونند چکار باید بکنه. مامان نیلو یه پیشنهاد داد. گفت بالاش بنویس لطفا خانم ها نخونند آقایون بخونند, اونوقت حتما نتیجه درست می ده!!!
من که مطمئن نیستم.
به هر حال مجبورم غیبت ها رو یه کم دستکاری شده تحویلتون بدم. باز هم فشرده مکالمات من و مامان جونم:
-ناهید رو یادته؟ ناهید دختر منصورخانم.(توضیح این که ناهید می شه دختر عمه نوه خاله مامان من. باور بفرمایید به خدا).
-خوب آره. همون که اومده ونکوره دیگه.
-آره, همون که بهت گفتم شوهرش کارخونه دار بوده, خیلی قشنگ هم توی مهمونی ها عربی می رقصید..
-می دونم کی رو می گی.همون ناهید که اومدن اینجا رفت توی یه مغازه فروشنده شد بعدش کلی ترقی کرد و مدیر مغازهه شد و شوهرش کار نمی کنه و اون کل خونه رو می چرخونه.
-آره, حالا می دونی چی شده؟
-نه
-اومده ایران همین چند وقت پیش ها, اونوقت رفته چهار میلیون داده به یه دکتره سینه اش رو بزرگ کرده باسنش رو کوچک!!
-وا.. اون که از من سه چهار سالی بزرگتره.
-آره دیگه. دوتا بچه داره, حداقل سی و چهار پنج سالش هم هست.ولی خوب حالا دلش خواسته!!!

یه کم خندیدین و سرحال اومدین؟ این یکی خبر اما خیلی غصه دارم کرده:
-عمه ات طفلک بیمارستانه.
-چرا؟ چی شده؟
-دوماه پیش حدودا چشمش رو عمل کرده بود. بعد رفت پیش سوسن (عروسش) که نگهش داره, بعد از یه مدت دید که دل دردهای زیاد می گیره. رفته آزمایش داده دیده اندکه یه غده بزرگ توی شکمشه و متاستاز هم داده به تخمدان.
-حالش چطوره؟
-اصلا خوب نیست. به نوید (پسرش که فرانسه است) گفتیم که از فرانسه بیاد. به رضا (پسرش که گرگان است) هم گفته ایم که بیاد پیشش.
-خیلی سلام من رو بهش برسون.
.
.
طفلک عمه ام. خیلی زن خوبیه. متولد 1306 است و دیپلمه نظام قدیم. یه مدت معلم بود و بعد هم چهار تا بچه به دنیا آورد. هر چهار تا پسر. اصولا خانواده پدری من پسرزا هستند!! مومن است و من رو خیلی دوست داره. فقط طفلک هر وقت من لباس می پوشیدم (معمولا لباس هام بسته نیست) تندو تند “استغفرالله” می گفت و تند و تند هم قربون صدقه من می رفت!!!
شب آخری که قرار بود من و گل آقا بیایم کانادا در حالی که 2 نصفه شب پرواز داشتیم ساعت 5 بعداز ظهر تلفن زده بود و اصرار می کرد که بیاین شام رو پیش من. نتونستیم بریم.
بالاخره هر زندگی ای اتمامی داره. حقه. شاید اونطرف همه چی بهتر هم باشه. حتما هست. یا آرامش مطلق و فراموشی است یا حقیقت مطلق. هر دوش شیرینه. اما از دست دادن نزدیکان در این دنیا سخته.
امیدوارم عمه ام حالش خوب بشه و بتونم برم ایران ببینمش و بوسش کنم. برام استغفرلله بگه و قربون صدقه ام بره.

دوستتون دارم, خوش بگذره, به امیددیدار
پیوست: این نوشته رو که خوندم یاد کتاب “از حال بد به حال خوب” افتادم منتها این نوشته هه برعکسه. می شه “از حال خوب به حال بد”.
به هر حال که تقدیم به کسانی که به مکالمات من و مامانم علاقمندند.