در ادامه کتاب تام سایر، تام و بکی با هم توی یه غار پیچ در پیچ و تو در تو گم میشن اگه خاطرتون باشه.

از تفاوت‌های اون جامعه سال هزار و هشتصد و هفتاد هشتاد امریکا با این جامعه دو هزار یا حالا بگیر هزار و نهصد و نود اینجورای ایران (که ما میشناختیم) اینه که اگه ما با تام سایر توی غار گم میشدیم، از ترس مامان بابامون که بگن تو دو روز سه‌ روز -یا حالا دو دقیقه سه‌ دقیقه- با تام توی غار چی‌ کار میکردی همونجا توی غار میموندیم صمّ و بکم، و از گشنگی نفله میشدیم، ولی‌ جیکمون هم در نمیومد که نکنه مامان و بابا و همسایه و دوست و فامیل ما رو با آقا تام ده دوازده ساله توی غار پیدامون کنند. نیرو انتظامی و پلیس که دیگه جای خودش رو داشت. گیر جوو هندیه میفتادیم که زنده زنده یه لقمه خاممون کنه، خیالمون راحت تر بود.

عجبا، طفل معصوم‌هایی‌ بودیم ما.

دوستتون دارم، خوش بگذره، به امید دیدار