حالا که بچه دار شدم خیلی‌‌ها بهم میگن دیدی چه شیرینه و هی‌ میگفتی‌ نمی‌خوام بچه دار بشم.

والله، دلیل من برای بچه دار نشدن این نبود که نمیتونستم تصور کنم چقدر شیرینه. اتفاقا بر عکس، دقیقا میتونستم تصور کنم چقدر میتونه شیرین باشه. دلیل من دقیقا همین شیرینی‌ زیادش بود. این که میدونستم به چیزی دلم می‌بندی که از خودت خارجه و موجودیت و استقلال وجود و میل داره برای خودش، و اگه کارت رو به بهترین وجهی انجام بدی، آماده ‌اش میکنی‌ برای استقلال و جدا شدن از خودت. گذشته از اون، دل می‌بندی به موجودی که بنی‌ بشر هست و بنا بر این در معرض تمام سختی ها، بیماری ها، و مشکلات مختص بنی‌ بشر، و نهایتا چون موجودیست دارای حیات، بنا بر این مسلما نیستی‌ پذیر، گرچه حتا تصورش در مورد عزیزی به این عزیزی غیر ممکن هست، اما واقعی‌.

نه میتونی‌ خودت رو بدون اون ببینی‌، و نه اون رو بدون خودت، که البته اشتباه هست اما ایدئالیستی، برای والدین.

در یک جمله، من از بچه در شدن گریزان بودم، نه به خاطر این که نمیدونستم چه حسّ عمیقی هست. بلکه دقیقا به این دلیل که میتونستم تصور کنم چه حس عمیقی هست.

جمله ی یه دوستی‌ از سالها سال پیش به خاطرم اومد و کمکم کرد: “تا وقتی‌ چیزی هست، لذتش رو ببر.”

و اضافه می‌کنم، آماده باش برای دیدن مشکلاتش، سختی‌هاش، و پرّ و بال گرفتنش. و آماده باش برای باز زندگی‌ کردن بدون حس کردنش کنارت و نزدیکت، روزی که بال گرفته و جایی‌ برای خودش آشیونه ساخته.

دوستتون دارم، خوش بگذره، به امید دیدار