والله از این جریانات اقتصادی امریکا و اخبار اخیر اروپا و بانک اسپانیا خیلی‌ بوی خوشی‌ به مشام نمی‌آد. اگه همینطور پیش بره، سال آینده سال رشد طلا و نقره خواهد بود و قیمتِ سهام‌ها عموماً پایین خواهد اومد، مگه این که بحث‌های اقتصادی به نتیجه‌ای برسند. الله اعلم.

فعلا عجالتاً شاخص‌ها کمی‌ تا قسمتی‌ پایین اومدند، تا ببینیم چی‌ میشه.

فرصت پیدا کردم کتاب جدید رو شروع کنم. بعد از مادام بواری نوبت رسیده به دیوید کاپرفیلد. باور بفرمائید یا نه، اغلب شاهکار‌های کلاسیک جهان رو نخونده هم هنوز. خوبیش به اینه که واسه خوندن تا هفت هشت ده سال دیگه کتاب توی لیست دارم.

نصف شب‌ها بی‌خواب میشم، می‌شینم به کتاب خوندن، حالا که ترم و درس‌ها تموم شدن.

شوق و ذوق دارم این به هم ریختگی خونه زودتر برگرده به حالت نرمال، بتونم یه عالم کاری که نقشه براش دارم رو انجام بدم. بدیش اینه که با این شکمِ ورقلمبیده اصولا انگشتم رو هم نمیتونم در جهت بهبود اوضاع تکون بدم. فقط نظارت دارم و بس. از مقرّ فرماندهی کنترل می‌کنم!!

تا حالا شده از چیزی که دو بار عامل شکستن دستتون بوده خیلی‌ خیلی‌ خوشتون بیاد؟! یه بار وقتی‌ دوازده سالم بود، و یه بار وقتی‌ بیست و هشت سالم بود، رو یخ لیز خوردم و هر دو بار بازوی چپم شکست. مرتبه دوم که تقریبا رفتم اتاق عمل. در نتیجه اصولا از راه رفتن رو یخ و برف وحشت عجیبی‌ دارم. از اسکی و اسکیت و پاتیناژ هم به شدت میترسم. منتها عاشقِ برف هستم بد فرم. برف و که میبینم کیف می‌کنم.

گمونم یه جور عشق سادیسمی باشه. کاریش هم نمیشه کرد.

دوستتون دارم، خوش بگذره، به امید دیدار