گاهي اوقات چقدر آدم مجبوره به در و ديوار بزنه تا بتونه يه چيزي كه مي خواد رو بگه بدون اين كه هيچ مشكلي پيش بياد.
چيزي كه مي خوام بگم يه كم پيچيده است. يه احساسي هست كه به تازگي پيدا كرده ام. نمي خوام شعر و از اين حرف ها بنويسم. فقط يه چيزي دارم مي نويسم كه به جاي اين كه مستقيم و كاملا روان منظورم رو برسونه -عينهو حرف زدن هاي هميشگي ام- يه كمي زيگزاگ بره و بهتون سرگيجه بده جوري كه وقتي رسيدين به مقصد هنوز نفهمين كه اين مقصده يا عوضي رسيدين!!!!
گاهي اوقات آدم ها يه احساسي نسبت به همديگه دارند, با هر درجه ارتباطي نسبت به همديگه (فرضا بچه و والدين, دوتا دوست, همسايه يا هر چيز ديگه…), اونوقت به دلايلي نمي تونند اين احساس رو بروز بدن. مثلا لايه هاي منطق يا لايه هاي فشار از بيرون كه باعث سركوب اين احساسات مي شه. مثلا تين ايجري كه مادر و پدرش رو دوست داره, به دليل رفتارها و صحبت هاي متقابل با دوستانش به اين نتيجه مي رسه كه نبايد والدينش رو دوست داشته باشه. يا مثلا گاهي اوقات اگر يه احساس به شكل ديگه اي درنياد اصلا ادامه رابطه غير ممكن مي شه. مثلا اگر دو نفر كه نامزد بوده اند, نامزدي شون به دليلي به هم بخوره, احساس عشقشون يا نفرتشون بايد به احساس دوستي تبديل بشه تا بتونند رابطه اشون رو ادامه بدن. وگرنه رابطه قابل ادامه دادن نخواهد بود.
الغرض منظورم اينه كه ايهاالناس بنده در اين مدته خيلي فكر كردم و به اين نتيجه رسيدم كه خيلي از روابط كه به هم مي خوره مي تونه به هم نخوره و تداوم پيدا كنه و بسيار هم شيرين باشه اگر احساسات طرفين در گير در اين روابط يه كم به اراده خودشون تغيير كنه.
حالا نگين كه احساس دست آدم نيست و نمي شه عوض شه و اينها. در بسياري از موارد احساس مي شه يه كم كنترل بشه ومسيرش صحيح تر بشه. مثل بچه آدم وقتي ازدواج مي كنه, مثل پسر عموي آدم وقتي مي شه شوهر آدم, مثل دوست پسر آدم وقتي مي شه فقط دوست آدم, مثل دوست خانوادگي آدم وقتي با پدر يا مادر آدم ازدواج مي كنه, مثل دختر خاله آدم وقتي مي شه هووي آدم!!! مثل همكار آدم وقتي مي شه شوهر دوست آدم, مثل دوست آدم وقتي مي شه خواهر شوهر آدم و…. باز هم بگم؟
در اينطور موارد اگه آدم بتونه احساساتش رو نسبت به اون فرد عوض كنه ادامه رابطه عملي تر و شيرين تر از قطع رابطه است به خصوص اگر اون فرد بسيار ارزشمند و درست كار باشه و ادامه رابطه باهاش به كنترل احساسات بيارزه.
بعد هم لطفا هر كي فهميد من چي گفتم به خودم هم بگه. خودم كه حاليم نشد. آخرش هم جهت اطلاع مثلا من الان سركارم و يه داكيومنت(!!!) دويست صفحه اي رو مي خوام بخونم و خلاصه كنم.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به اميد ديدار
توضيح: در مثل مناقشه نيست ها. حالا نگين گل آقا رفته با دختر خاله من عروسي كرده. من اصلا دختر خاله ندارم.