یه وقتایی آدم که مریضه بهش خوش می گذره.
اولین خاطرات خوب دوره ی مریضی ام مال کلاس دوم ابتداییه که مخملک گرفتم. خوابیدم توی خونه. ده روزی مدرسه نرفتم. یه عالمه کتاب داستان داشتم. گذاشته بودم یک طرف تخت. می خوندم و می گذاشتمشون طرف دیگه ی تخت. یه ضبط صوت کوچیک هم داشتم. توش نوار قصه ی بچه ها رو می گذاشتم. گوش می دادم و کیف دنیا رو می کردم.

دومین خاطره ی خوب دوره ی مریضی ام بر می گرده به زمانی که من و گل آقا عقد کرده بودیم. من مریض شدم بدجور و بستری شدم. گل آقا بالای سرم بود. حالم اونقدر بد بود که نمی تونستم از تخت بیرون بیام. گلاب به روتون توی دوره ی عقد که همیشه باید نقد گل و بلبل باشه گل آقای طفلک مجبور بود در عنفوان جوانی و شباب برای من لگن بگذاره. اینجوری فهمیدم خیلی دوستم داره و دومین خاطره ی خیلی خوب دوره ی مریضی بود.

سومین خاطره ی خوب دوره ی مریضی مال زمانیه که کانادا بودیم. گل آقا مسافرت کاری بود و من تب شدید داشتم. نصفه شب دیدم دیگه نمی تونم از توی تخت بیام بیرون و نیم میلیمتری بیشتر با مرگ فاصله ندارم. تلفن زدم به ۹۱۱ . دو تا افسر خیلی خوش تیپ اومدند دم در خونه. شک داشتم اونقدر جون داشته باشم که تا توی امبولانس برم. به هر حال رفتم بیمارستان و صبح از بیمارستان زنگ گل آقا زدم. ساعت نه صبح از بیمارستان مرخص ام کردند. با تاکسی اومدم خونه. خوابیدم توی تخت. باز هم نمی تونستم تکون بخورم. ساعت سه بعد از ظهر گل آقا هراسون بالای سرم بود و مراقبت کرد تا خوب شدم! سومین خاطره ی خوب دوره ی مریضی ام بود.

چهارمی اش هم این مرتبه ی آخری بود. سه روز پیش از مسافرت برگشتم. عصرش دور از جون همگی تاتالاپ افتادم توی تخت با تب سی و نه و چهل. این مرتبه نوبت برادر محترم بود. به مدت چهل و هشت ساعت توی تختخواب فیلم و سریال نگاه کردم و خوابیدم و برادر محترم پخت و شست و دارو داد! چهارمین خاطره ی خوب دوره ی مریضی به نگارش در اومد.

کلا گاهی اوقات دوره ی مریضی خیلی خیلی خوش می گذره. گاهی وقت ها که بیشتر از دو سال مریض نمی شم دلم برای یه مریضی با خاطره ی خوب تنگ می شه. گاسم همینه که مریضی های شدیدم هر دو سه سال یه بار اتفاق می افته. همین موقع ها دیگه موعدش بود. انشالله رفت تا دو سه سال دیگه.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار