دلم هر دم خراب و خسته آن چشم تاریک است
کز سویش نگاهی سوی چشمم نیست
گر بودش نگاهی سوی من می دید
شوق این نگاه خسته دلتنگ

نشانی از لبانش نیست
من مردم
ز شوق آن لب تنگ زمردفام
آیا او نمی بیند
چنین مشتاق و مدهوش و پریشان حال
در سودای یک بوسه
از کنج لبش هستم

و گوشم تشنه آن است
کز سویش صلا آید
ندایی که بخواند نام تلخم را
آیا او نمی بیند
که هر دم می گشاید لب
می گردم سراپا گوش
محو و تشنه و مدهوش
که شاید باشد اسم من کنون ورد لبان او

دریغ, افسوس
مجنونم… نمی بیند…نمی داند
و من را او نمی خواند

همه شب تا سحر رویای او باشد
کنارم, مونس و یارم
پناهم فال حافظ, تا کند تعبیر پندارم

الها بار الها خسته و زارم
گنهکارم
تویی امید این شب های وهم آلود تبدارم

نمی گویم ززنجیر غمش آزاده ام گردان
که عشقش لذتی دارد ورای گفتن و توصیف
فقط ای کاش برگردد زمان لختی عقب آنجا
که من هرگز نمی دیدم نگاهش را
که دل بندم به چشمش این چنین آسان
خداوندا زمان را باز برگردان

هه هه… شاعری خیلی کیف داره. کلی حرف می زنی, همه حرف هایی که دلت می خواد رو می زنی و آی راحت می شی. بعد هر کی میاد می خونه -تازه اگه کسی حوصله کنه بخونه- طبق تفکر خودش یه معنی از شعر برداشت می کنه.
اصلا عالیه و من تاحالا نمی دونستم. خیلی که اوضاع خراب شد می گی در وصف عشق خداوند گفته ام!!! حالا کیه که بخواد ثابت کنه.
خیلی داره بهم خوش می گذره.
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار