فکر کن یه دینامیت کوچولو توی دلت جاسازی شده که نمی دونی کی چقدر از ماده ی منفجره اش منفجر می شه و چقدر بهت آسیب می رسونه.

حالا سه تا راه داری. یا این که از هول دینامیته خودت خودت رو منفجر کنی و خیالت راحت بشه. یا این که تمام مدت فکرت پیش دینامیته باشه و نگران منفجر شدنش باشی و یا این که به دینامیت اصلا فکر نکنی و با خیال راحت زندگی ات رو بکنی.

زندگی پره از این دینامیت های کوچولو و بزرگ. خوش شانس تر ها دینامیت هاشون نمی ترکه یا به موقع می ترکه. خوش بخت تر ها به دینامیته فکر نمی کنند. هر وقت ترکید خوب ترکیده دیگه.
استرس اونوقتی میاد که پیوسته و مداوم در مورد دینامیت ها و انفجارهاشون فکر می کنی.

مدتیه از فکر کردن به دینامیت ها خسته شده ام و با خودم کلنجار می رم بهشون فکر نکنم و زندگی ام رو بکنم تا وقتی آخرین سلول زندگی ام هنوز منفجر نشده.
سخته اما! گاهی وقت ها تحت بعضی شرایط سخت تر.

گمونم دینامیت مهمه همون فکر کردن مداوم در مورد تمام این دینامیت هاست. اگه همین یه دونه رو بندازی دور و بگذاری ترقه های چهار چپ و راست صدا کنند با تک تک سلول هات زندگی می کنی و از تک تک سلول های موجودت لذت می بری تا وقتی حتی یه سلول از سلول های بدنت وجود داره و هنوز منفجر نشده.

دارم زجر می کشم این حس رو در وجودم نهادینه(!!) کنم برای لذت بردن از سلولهای باقیمونده ی وجودم!!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار