بالاتر رفتن سنم رو دوست دارم. به عبارتی زندگی کردن رو دوست دارم. زندگی کردن یعنی همین که آدم پیرتر میشه. یعنی داد و ستد آدم با زمان. زمان رو می دی. باهاش یه چیزهایی رو هم کمابیش می دی, رنگ موهای سرت رو, شادابی پوستت رو, قوای دست ها و پاهات رو, سلامتی و سلول های بدنت رو, گاهی عزیزانت رو. توی همین از دست دادن ها یاد می گیری. تجربه پیدا می کنی. دیدگاه های جدید پیدا می کنی. گوشه هایی از وجود خودت رو کشف می کنی. خودت رو اگه نبازی, و بازی رو اگه با لذت بازی کنی, می بینی که خودت مونده ای و خودت و اونچه که در خودت داری, اونچه که با خودت داری.

لحظه ی آخر زیباترینه. عزیز ترین وجود رو, خودت رو, می بازی به زمان و به زندگی. ورای اون لحظه چی هست, من نمی دونم. اما باید لحظه ی شگفتی باشه اون لحظه ی عزیمت. دیر یا زود. نزدیک یا دور. ورای اون لحظه, در دنیایی که ما می شناسیم از تو یادی می مونه و دیر تر اون یاد رو هم به زمان می بازی!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

پیوست: ممنون شاک کوچک. 🙂