عرض شود به خدمتتون که دارم یک کتابی می خونم که در قرن دوازدهم میلادی درست حدودای سلطه ی مذهب و کلیسا در انگلستان اتفاق افتاده.

یه خانم جوان روشنفکر دلیر بیست و شش هفت ساله ی قشنگ وقتی دستور کشیش اعظم (بیشاپ) رو در مورد خودش می فهمه وسط یه عالمه کشیش سر میز غذاخوری کشیشانه (!!) هر چی فحش و فضیحت از دهنش در میاد به کشیش ها و کلیسا و کشیش اعظم و انجیل و کتاب دعا (فرض بفرمایید مفاتیح مدل مسیحی) می ده. بعد هم می پره روی میز غذاخوری و از اونجا هم روی میز دعا. لباسش رو می زنه بالا و (ببخشید ولی) می شاشه به کتاب دعای سنت بندیکت (فرض بفرمایید مفاتیح). بعد هم دست بچه اش رو می گیره. شوهرش رو ول می کنه توی همون کلیسا و راهش رو می کشه و می ره توی جنگل باقی زندگی اش رو ادامه بده!

ولله نمی دونم چقدرش داستانه و چقدرش بر مبنای واقعیت. نویسنده یا فقط خواسته داستان بنویسه. یا راست راستی قرون وسطای اروپا از قرون مدرنیته ی کشور متمدن ما با دوهزار و پونصد سال سابقه ی شاهنشاهی و پنج هزار سال تاریخ ثبت شده در قرن بیست و یکم تحمل اجتماعی و مذهبی و سیاسی بیشتری داشته!
همین امروز اگه بنده ی نوعی برم وسط حوزه ی علمیه ی قم یا مسجد امام جعفر صادق سیدخندان و سر میز نذری طلاب هر چی فحش از دهنم در میاد به مذهب و قرآن و مفاتیح بدم و بعد هم (باز هم ببخشید بابت نداشتن عفت کلام) بشاشم به کتاب مفاتیحََ همون لحظه می رم جایی که عرب نی انداخت!

نتیجه ی کلی این که سال های ساله هی از این خداوند عظیم و گت و گنده ی عالم می پرسم آخه کچای حکمت ات به هم می خورد اگه این کتبالوی ریز بی مقدار عالم در ناف اروپا یا آمریکای شمالی به دنیا می اومد. هفده هجده سالگی از خونواده جدا می شد می رفت می شد رقاص یا هنرپیشه ی تیاتر و تا آخر عمرش یه جایی همین دور و بر زیر سایه ی عالمگیر تو می پلکید!

مگه آخرش نمیرم. می شاشم تو کل دم و دستگاه و کتاب دعای پروردگار گت و گنده ی عالم!

شرمنده. این پست کلی نقل گلاب و آب دعا بود.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار