پدر من کلا بسیار منضبط و منظم است. فکر می کنم در دوران بچگی هم همین طور بوده. اما یک عیب اساسی دارد و ان هم این که وقتی مشغول انجام کاری می شود حساب زمان را از دست می دهد. جالب این است که همین موضوع کل مسیر زندگی اش را تغییر داد.
چنانچه از پدرم شنیده ام, در دوران دبیرستان می خواسته که در رشته پزشکی تحصیل کنه. بعد سر امتحان نهایی که می شه سر امتحان مثلثات صبح می شینه یه جا که قبل از رسیدن به دبیرستان چند تا مسئله حل کنه. همین که سرش گرم می شه گذشت زمان رو فراموش می کنه. نگاه که می کنه می بینه که ای داد, دیر شده. وقتی به جلسه امتحان می رسه راهش نمی دن و می گن که برای ورود به جلسه دیر رسیده.
این می شه که بابای من نمی رسه امتحان مثلثات رو بده و تجدید می شه. شهریور می ره و امتحان رو می ده و بیست می شه. اما تمام دانشکده ها دانشجو گرفته بوده اندو امتحاناتشون تموم شده بوده و فقط دانشکده افسری هنوز امتحان برگزار می کرده.
بابا می ره دانشکده افسری امتحان می ده و می ره و افسر می شه.
مامان من همیشه می گه که اگر پدرم مادر داشت به وضعش رسیدگی می شد و پدرش کمکش می کرد و خرج یک سالش رو می داد تا بابا سال بعد بره و هر رشته ای که می خواد مثل پزشکی یا مهندسی بخونه. اما بالاخره سرنوشته دیگه.
به هر صورت پدر من وارد دانشکده افسری می شه و درست مثل مامان من همیشه شاگرد ممتاز کلاس بوده.

پایان قسمت هجدهم سرگذشت خانواده کت بالو
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار