مدتی است حدود یکی دو ماه که یک چیزهایی حالیم شده و می فهمم ملت چه قدر…چه قدر…کس شعر می گویند.

همه ی ملت دنیا می دانند از دانشگاه که آمدم بیرون دو دستاورد مهم داشتم. یک عدد لیسانس…یک عدد دوست پسر جدی که دو سال بعدش شوهرم شد. شد مکمل لیسانس. از همان شوهر محترم یاد گرفتم کس شعر اصلا و ابدا حرف بدی نیست. ملت قدیم می نشستند دور کرسی و شب های بلند زمستان شعر می گفتند. گاهی شعر ها چرند و پرند هم می شد. هر کسی حرف بی مایه زیاد بزند نسبتش می دهند به همان و می شود کرسی شعر. به مرور زمان کرسی شعر آب رفته است و شده است کس شعر!

تازه اگر تا به حال فکر می کردید گه گیجه لغت بدی است اشتباه می کردید. همان شوهر عزیز گفت ریشه اش گاو گیجه است و به حالتی اطلاق می شود که گاو بیچاره ملنگ و گیج شده و گویا برای گاوها اتفاق می افتد. خلاصه…ریشه ی مطلب گو گیجه است نه گه گیجه.

همین چهارراه پایین خانه دقیقا در مرز شمالی بین تورنتو و تورن هیل چی دیده باشم خوب است؟
پشت یک کامیون از همین گنده ها نوشته بود هذا من فضل ربی!!!!

مردها ازدواج می کنند برای دسترسی رایگان و بی دردسر به سکس. گاهی هم برای این که کسی باشد خانه را جمع کند و بچه های آقای محترم را نگهداری کند. همین به گمانم. دلیل منطقی دیگری برای ازدواجشان پیدا نمی کنم.

سال ها سال پیش به یکی از دوست پسرهام می گفتم احساس پدری برای من یک معمای بزرگی است. تنها تجربه ی مرد از بچه دار شدن فقط یک سانفرانسیسکو ست. پس قطعا نمی تواند حس خاصی به بچه داشته باشد. مردی اگر پدر بچه ی من باشد بچه را بر می دارم می روم دنبال کارم. زن نه ماه بچه را حمل می کند و بعد هم با آن همه درد می زاید و شیر می دهد و نگه می دارد.

کلی بحثمان شد. فردایش برگشت. گفت با دوستش حرف زده. به این نتیجه رسیده اند اصولا حرف من خیلی هم خوب است. سانفرانسیسکویشان را می روند و …خلاص.

تا به همین امروز روز هم هیچ کدام از تيوری هایم به این قشنگی اثبات نشده اند.

امروز خودش و همان دوستش پدر هستند با احساسات غلیظ پدری.
و هنوز معمای حس پدری برای من حل نشده!

و…از چهار سالگی و در تمام دوران تین ایجری تا کیش به کیشمیش می خورد عاشق می شدم و با مزه تر این که  تا همین امروز روز فکر می کنم عشق یک آنرمالی است که از نیاز یا فقدان چیزی در انسان شکل می گیرد. عشق آقایان که به نظرم یک جایی خیلی خیلی نزدیک به عضو شریفشان باید باشد.

خیر..عشق با آرمان متفاوت است.

اصولا هنوز هم معمای عاشقی برای من حل نشده!

خلاصه…تمام معماهای بالا را یک جایی وسط مسط های زندگی رها کردم. معماهای فعلی که باهاشان سر و کار دارم معمولا یک ساعته و یک روزه و یک هفته ای و خیلی طول بکشد یک ماهه حل می شوند. کیف می دهد. حل می کنی. می روی معمای بعدی.

شرکتمان دارد هفته ی یک تا سه نفر را بیرون می کند. استراکچر را عوض کرده و می گوید تمام این بیرون کردن ها به خاطر استراکچر جدید است. و….ممکن است بیرون کردن های بعدی هم در راه باشند.
اوضاع اقتصادی بی ریخت است فعلا. مادرم می گوید به خاطر شهوت مالی یک عده است. من می گویم به دلیل پیشرفت علم پزشکی است. مردم قرار نیست این همه سال عمر کنند و همه ی نوزاد ها هم زنده بمانند. قدیم تر ها اینطور نبود. جمعیت کمتر بود. منابع به همه می رسید. مادرم می گوید منابع برای کلهم اجمعین ملت دنیا کافی است و اصرار دارد مشکل از زیاده طلبی ملت است و می گوید دنیا به طرف یک سوسیالیزم ملایم (و یک ایزم دیگر که اسمش یادم رفته) حرکت می کند.

من هنوز فکر می کنم ایراد اساسی از پیشرفت بی رویه ی علم پزشکی ست.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار