خلاصه این که مامان من هرسال شاگرد اول می شده و با نمرات عالی می رفته سال بالاتر. همیشه شاگرد لوس معلم بوده و البته اجازه نداشته که در مدرسه ورزش کنه یا کاردستی درست کنه.
بعد از مدتی وقتی درس انگلیسی هم به کار میاد بابا بزرگم می فرستدش کلاسی به نام سقراط که انگلیسی درس می داده اند. مامانم داشته می رفته سرکلاس که می بینه جلوی یه ویترین مغازه یه عالمه آدم جمع شده. این فری خانم ما هم که طبق معمول همیشه باید از همه چی سر دربیاره میدوه توی جمعیت که ببینه جریان چیه. چشمش می افته به تلویزیون.!!! خلاصه فری 12 ساله بوده که با پدیده تلویزیون که یه خانم عاطفی هم “روحش شاد” توش نشسته بوده آشنا می شه. فری هم از باباش تلویزیون می خواد و خواسته فری هم امر مطاع پدرش بوده. بنابراین تلویزیون خریداری می شه.
خلاصه فری می رسه به دبیرستان.فری سال پنجم و ششم شاگرد دبیرستان هدف بوده و برای کنکور آماده می شده. دختر دیگری در اون دبیرستان بوده به نام رودابه که همکلاس فری بوده و باهمدیگه هم رقیب درسی سرسخت بوده اند. رودابه بسیار زیبا بوده. جالب این که همیشه انگلیسی حرف می زده. می گفته من حاضر نیستم فارسی حرف بزنم. همیشه هم کانال انگلیسی تلویزیون رو نگاه می کرده و همیشه هم می گفته که من تنها شرطی که شوهر آینده ام باید داشته باشه اینه که چشمهاش آبی باشه!!!
یه خواهر هم داشته به نام حمیده. این خواهر هم بسیار زیبا بوده اما به باهوشی رودابه نبوده.
سر امتحانات نهایی که می شه سر امتحان زیست شناسی مامان من پستانداران رو با مهره داران (مثلاها.. دیگه انقدر هم شوت نبوده. من فقط اسم تیره های جانوری که مامانم با هم اشتباه گرفته بوده رو یادم نمیاد. مثل این که دوکفه ای ها بوده با فرض کن سه کفه ای ها!!!) اشتباه می گیره و یه سوال سه نمره ای اش اشتباه می شه. و این می شه که رودابه شاگرد اول کل کشور می شه و مامان من نه!!! مصاحبه ای که زن روز با رودابه کرده رو من خونده ام. توی اون مصاحبه هم گفته که شوهرم باید چشم هاش آبی باشه.
اما بعدش مامان من کنکور می ده. نفر چهاردهم کنکور پزشکی دانشگاه تهران میشه. از طرفی کنکور برای علوم سیاسی هم می ده و قبول می شه اما خوب بابا بزرگ من رو که می شناسید. مامانم حتما باید می رفته و پزشکی دانشگاه تهران رو می خونده. رودابه هم پزشکی قبول میشه.
با مزه اینه که رودابه و مامانم هر دو هم رشته تخصصی شون یکی بوده. خیلی از همکلاسی های مامانم اینها عاشق رودابه بوده اند. چون خیلی خوشگل بوده. بسیار باهوش بوده و حسابی هم کلاسش بالا بوده. یه پزشک قلب بسیار معروف تهران(الان معروف ترین پزشک قلب تهرانه) که بسیار هم آدم خوبی هست, عاشق رودابه بوده. منتها این آقای پزشک هر چه که از نظر هوشی فوق العاده بوده، از نظر جسمی مشکل داشته و بنابراین شانسی برای داشتن رودابه نداشته. به این اکتفا می کرده که تمام جزوه های درسی رودابه رو براش بنویسه و مرتب کنه.
در نهایت رودابه با یک آقای چشم وابرو مشکی ازدواج می کنه و می ره به آمریکا. قسمت ناراحت کننده موضوع اینه که دو سه سال بعد از ازدواج رودابه صاحب یه فرزند شد که عقب افتاده ذهنی بود. رودابه هم نشست خونه و همه زندگی اش رو فدای نگهداری از بچه معلولش کرد!!! زندگی چه بازی ها که ندارد.
اون آقای پزشک قلب تا جایی که می دانم هنوز ازدواج نکرده. من در گردهمایی های سالانه مامانم و همکلاسی هاشون دیده امش. مرد بسیار خوب و پزشک بسیار حاذقی است.
خداوند همه را خوشبخت و شاد کند.
پایان قسمت هفدهم سرگذشت خانواده کت بالو
دوستتون دارم, خوش بگذره, به امید دیدار