یه جمعیت خیلی خیلی بزرگ رو کشتیم!!!! بیشتر از پونصد تا شاید.

غذای سمی خوشمزه دادیم بهشون. هی خوردن و مردن!! به همین راحتی. حالا هم خانوم و قشنگ نشستم پای کامپیوتر و خوشحال و شادان عین قاتل های خانوم و گل دارم کار می کنم.

ولله اعتراف شود به حضورتون که هیچ آدمی قاتل به دنیا نمیاد. شرایط محیط و جامعه و ایضا ترس های درونی آدم هست که یک انسان رو تبدیل به قاتل اون هم با استفاده ای سلاح های شیمیایی کشتار جمعی می کنه.

داستان از اینجا شروع شد که بی خبر از همه جا رفتم توی آشپزخونه ظرف بشورم. دیدم یه عده همینطور دارن از دیوار سینک ظرفشویی بالا و پایین می رند. گل اقا رو صدا کردم. گفت به خاطر فصله. بهار همیشه همینطوره. سر و کله ی ملت توی آشپزخونه ی آدم پیدا می شه.
یکی دو روز گذشت. دیدم سر و کله شون توی کابینت زیر سینک هم پیدا شد. خود گل آقا هم تحمل اش تموم شد. رفتیم مغازه ی سر کوچه. سلاح شیمیایی کشتار جمعی خریدیم. شبش مهمون داشتیم و نمی شد سلاح رو استفاده کرد. روز بعد سلاح رو گذاشتیم دم در شهرکشون.
سه روزه کلکشون کنده شد و سینک ظرفشویی و ایضا کابینت زیرش از تهاجم چکمه ی سیاه غارتگران پاک شد!

این شد که من شدم قاتل!
….

ببینم کسی می دونه چرا جون آدمیزاد از جون مورچه عزیز تره؟! گمونم واسه این که مورچه زبون آدمیزاد حالیش نمی شه و اهل زندگی توی حیات وحشه.
امیدوارم سم خوشمزه حد اقل با لذت و سریع و بی درد کشته باشدشون. عینهو گیوتین!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار