باب های چهل و چهارم تا چهل و ششم

Posted by کت بالو on January 20th, 2016

باب های چهل و چهارم تا چهل و ششم داستانی هستند و در آنها نکته مهمی به نظرم نرسید.

یوسف بعد از این که خودش را به برادرانش می شناساند از آنها  می خواهد همگی همراه با پدرش به مصر نقل مکان کنند. یعقوب از شنیدن خبر سلامت یوسف بسیار خوشحال می شود. خداوند در خواب به یوسف وعده می دهد که در صورت مهاجرت به مصر نسل او در مصر را برکت می دهد و چنین می شود که یعقوب و زن ها و فرزندانش و کلیه ی زنان و فرزندان آنها که جمعا هفتاد نفر می شوند به مصر مهاجرت  می کنند.

یوسف به آنها می گوید به فرعون بگویند شبان مواشی هستند زیرا شبان هر گوسفند نزد مصریان مکروه است.

نکته ای که متوجه نمی شم این هست که چرا شبان گوسفند نزد مصریان مکروه بوده و چرا در این صورت یوسف اصرار داشته که فرعون خاندانش را به عنوان شبانان گوسفند بشناسد.

نکته ی دیگر که عموما در کل تورات به جشم می خورد مساوی کردن زنان و اطفال با مایملک مردان است. زنان و اطفال هرگز با مردان در موقعیت مساوی قرار نگرفته اند. استثناها وجود دارندو زنانی که سرنوشت خود و عده ای را تغییر دادند. به طور کلی اما, زنان و اطفال جزو مایملک مرد به حساب می رفتند.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

باب چهل و دوم و چهل وسوم- برادران یوسف و یوسف

Posted by کت بالو on January 5th, 2016

این باب بیشتر داستانی است تا هر مقوله دیگر. برای گذران امور در دوران قحطی, یعقوب که شنید در مصر غله فراوان است, پسران خود به غیر از بنیامین را به مصر فرستاد. یوسف برادرانش را باز شناخت و بدون شناسایی خودش به ایشان یکی از برادر ها (شمعون) را نزد خود نگاه داشت و به باقی برادر ها گفت به سرزمینشان برگشته برادر دیگرشان بنیامین را نیز بیاورند  تا شمعون را باز پس بگیرند.

یوسف سپس به برادران غله داد و آنها را روانه کرد. اما وقتی برادران غله ها را در سرزمین خود باز کردند دیدند یوسف بهای غله را نیز در کیسه باقی گذاشته و بر نداشته است.

یعقوب از آنجا که پیشتر پسران خود را از دست داده بود درفرستادن بنیامین مردد بود خصوصا که ابا داشتند به سبب باقی ماندن بهای غله ها در عدل هایشان به جرم جاسوسی یا سرقت مجازات شوند. اما پس از اتمام غله, یعقوب موافقت کرد که پسرانش به همراه بنیامین برای خرید مجدد غله به مصر بازگردند.

یوسف از برادرانش استقبال کرد. به منزلش دعوتشان کرد و به دست خود برایشان لقمه گرفت.

سه مورد به نظر من می رسد.

اول این که به نظر می رسد یعقوب پیامبر درایت و علم غیب منسوب به پیامبران را نداشته است. دوم این که شمعون بیچاره را به  امان خدا رها کردند تا غله تمام شود! اگر غله تمام نمی شد یا دوره خشکسالی سپری شده بود همان جا رهایش می کردند! سوم این که یوسف مهر برادری و پدری را هنوز در دل دارد و علیرغم ستمی که بر وی روا داشتند به برادرانش محبت و یاری کرد.

مساله جالب اجتماعی این که مکروه بوده مصریان با عبرانیان بر سر یک سفره غذا بخورند.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار