چطوری با مادرت آشنا شدم

Posted by کت بالو on July 12th, 2014

پدر من -روحش شاد- همیشه می گفت دزد قبل از این که بخواد خونه ای رو بزنه اول به راه فرار فکر می کنه.

حالا هر کسی هم که سریالی رو می سازه اول از همه باید به پایان سریال فکر کنه.

بعد از مدتها تونستم سریال چطوری با مادرت آشنا شدم رو تا آخر ببینم. کاش نمی دیدم. تقریبا هر جور دیگه ای که سریال رو تموم می کرد بهتر از این بود. یعنی اگه سازنده سریال رو ببینم بهش می گم تو رو جان مادرت راستا حسینی واقعا چی خیال کردی که سریال رو اینجوری تموم کردی. اصلا حتی یک لحظه قبل از تموم کردنش هم به تموم کردنش فکر کرده بودی؟! فکر کنم سازنده تازه بعد از ساختن قسمت آخر فهمیده که این قسمت آخر بوده!

امیدوارم سریال خانه پوشالی اینطوری تموم نشه. بی تابانه منتظر فصل سومش هستم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

 

یه خواب دیگه!

Posted by کت بالو on July 5th, 2014

عجبا! دیشب هم خواب عروسی دیدم. این مرتبه خودم عروس بودم! منتها آرایش صورتم رو خودم انجام داده بودم (خیلی هم ناراحت بودم که حالا که عروس هستم چرا آرایشگاه نرفتم) و پدیکور هم نداشتم! از بابت زشتی و بی پدیکوری ناخن های پاهام هم ناراحت بودم!

شکر خدا اون خواب وحشتناک که قراره عروسیم باشه -یا هر چیز مهم دیگه ای- و به شدت دیر کرده ام رو این بار ندیدم. خدا رو شکر این مرتبه به موقع و با لباس عروسی قبل از مهمون ها رسیده بودم به مجلس. حالا گیرم آرایش حسابی و پدیکور نداشتم دیگه. باز اونقدری مهم و استرس آور نیست.

دوشب پشت سر هم خواب عروسی دیدن همچین یک کمی عجیبه فقط!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

یه خواب عجیب

Posted by کت بالو on July 3rd, 2014

دیشب خواب کسی رو دیدم که سال ها سال پیش باهاش قطع رابطه کرده بودم. اون سالها خیلی ازش ناراحت بودم. احساس خیلی خیلی بدی بهم می داد. عوامل خیلی زیاد درونی و بیرونی باعث این حس خشم خیلی شدید من نسبت به او شده بود.. طی سالهای متمادی شاید نزدیک بیست سال این احساس غیظ شدید و غلیظ رقیق و رقیق تر شد و عاقبت کاملا رنگ باخت تا جایی که مدت ها بود دیگه حتی بهش فکر هم نکرده بودم. تنها کسی بود که دانسته و خواسته باهاش کاملا قطع رابطه کردم نه به خاطر اونچه که او بود. به خاطر اونچه که من بودم و احساس خودم.

قبل از این مرتبه یه بار دیگه هم سالها سال پیش خوابش رو دیده بودم. سه هفته بعدش فهمیدم حدود همون زمانی که من خوابش رو دیدم پدرش فوت کرده بوده. با توجه به نزدیکی خیلی زیادی که دو سه سالی داشتیم برام عجیب نبود که چطور بعد از هفت هشت ده سالی که باهاش قطع رابطه کرده بودم و هیچ خبری ازش نداشتم درست زمانی که یکی از بزرگترین اتفاقات ناگوار زندگیش براش افتاده خوابش رو دیده باشم.

حالا دیشب دوباره خوابش رو دیدم. لباس عروسی تنش بود و داشت با پسری که همون بیست سال پیش دوست پسرش بود ازدواج می کرد. اما هر دوشون به من گفتند که نمی خوان با هم ازدواج کنند و با این که همدیگه رو دوست دارند ترجیح می دن فقط به دوستیشون ادامه بدن. هر دو خوشحال بودن و می خندیدند و اون دوستم در لباس عروسی واقعا قشنگتر از همیشه شده بود. محکم بغلش کردم و بوسیدمش و براش آرزوی خوشبختی کردم.

حالا مونده ام آیا اتفاقی براش افتاده یا این که این فقط نشونه ی این هست که من در ناخود آگاه خودم با اون حس به آشتی کامل رسیده ام.

به هر حال خواب جالبی بود و حس خوبی داشت.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار