سنّ قانونی شرکت در کنسرت!

Posted by کت بالو on May 12th, 2013

عرض شود خدمتتون که جای شما خالی‌ کنسرت رفته بودیم. دو تا ردیف جلوتر از ما دو تا خانم جوون اومدند، با یه خانم مسن که گمونم مادرشون بود، با یه دختر کوچولوی بامزّه سه‌ ساله، و…..یه نوزاد که قطعاً بیشتر از شیش ماه نداشت، چون هنوز نمیتونست بشینه. یعنی‌ هنوز موندم فکری که چطور ممکنه کسی بچه کوچیک شیش ماهه بیاره کنسرت!! صندلیشون کنار راهرو بود و اول که اومدند، مادربزرگ صندلی توی ماشین بچه رو(carseat) -با بچه توش- گذشت تؤ راهرو چسبیده به صندلی خودش و با دست، دسته اون رو نگاه داشته بود. بچه طفلی تؤ صندلیش خواب بود. واقعا ممکن بود برم بهشون بگم من بچه رو بیرون سالن نگاه میدارم، شما از کنسرت لذت ببرین. خدا رو شکر مأمور سالن اومد و گفت که نمیشه بچه رو با سندلی‌ بذارین وسعت راهرویی که کلی‌ ملت رد می‌شند. یکی‌ از اون دو تا خانم جوون (گمونم مادر دو تا بچه) صندلی بچه رو برد بیرون (تؤ ماشین گمونم)، و خانم مسن (گمونم مادر بزرگ بچه)، بچه زبون بسته رو گرفت تؤ بغلش، تا آخر کنسرت.

حالا، اولا من نمیدونم آیا این بچه‌ها پدر -یا هر کسی رو داشتند- که اونها رو نگاه داره تا خانم‌های خونه یه شب بیان کنسرت، یا پدر خانواده کلا بچه رو جهیزیه زن میدونسته، یا اصلا به فکرشون نرسیده بوده، یا اگه پدر بی‌ مسٔولیت و مرد سالار یا بی‌ عرضه یا تنبل یا خودخواه یا بی‌ غیرت بوده (یا اصلا گلی‌ بوده واسه خودش اما کار ضروری داشته)، یعنی‌ کنسرت اینقدر مهم بوده که هیچ کدوم از این سه‌ بانوی محترم نمیتونسته بچه‌ها رو نگاه داره که دو تای دیگه بیان و از کنسرت لذت ببرند، شیفتی بچه‌ها رو نگاه دارند و دو تا دیگه برند تفریح، نوبتی یه کنسرتی یا یه فیلمی رو ببینند؟ عجبا!!

به پیر، به پیغمبر، نمیخوام قضاوت کنم، اونهم وقتی‌ هیچ کدوم از بانوان، یا پدر بچه‌ها رو نمیشناسم. ولی‌ تصوّر بچه شیش ماهه (شاید کمتر) تؤ کنسرت به اون شلوغی و با اون صدای بلند، از ۸:۳۰ تا ۱۲:۰۰ شب، به شدت من رو عصبی میکنه. الحق والانصاف اما، به وضعیت غذایی دو تا بچه خوب رسیدند.

در پیوست: دو بانوی جوان، مثل اغلب بانوان حاضر در کنسرت بسیار شیک و آخرین مدّ و لختی پختی و آرایش کرده بودند.

دوستتون دارم، خوش بگذره، به امید دیدار

Posted by کت بالو on May 4th, 2013

حالا که بچه دار شدم خیلی‌‌ها بهم میگن دیدی چه شیرینه و هی‌ میگفتی‌ نمی‌خوام بچه دار بشم.

والله، دلیل من برای بچه دار نشدن این نبود که نمیتونستم تصور کنم چقدر شیرینه. اتفاقا بر عکس، دقیقا میتونستم تصور کنم چقدر میتونه شیرین باشه. دلیل من دقیقا همین شیرینی‌ زیادش بود. این که میدونستم به چیزی دلم می‌بندی که از خودت خارجه و موجودیت و استقلال وجود و میل داره برای خودش، و اگه کارت رو به بهترین وجهی انجام بدی، آماده ‌اش میکنی‌ برای استقلال و جدا شدن از خودت. گذشته از اون، دل می‌بندی به موجودی که بنی‌ بشر هست و بنا بر این در معرض تمام سختی ها، بیماری ها، و مشکلات مختص بنی‌ بشر، و نهایتا چون موجودیست دارای حیات، بنا بر این مسلما نیستی‌ پذیر، گرچه حتا تصورش در مورد عزیزی به این عزیزی غیر ممکن هست، اما واقعی‌.

نه میتونی‌ خودت رو بدون اون ببینی‌، و نه اون رو بدون خودت، که البته اشتباه هست اما ایدئالیستی، برای والدین.

در یک جمله، من از بچه در شدن گریزان بودم، نه به خاطر این که نمیدونستم چه حسّ عمیقی هست. بلکه دقیقا به این دلیل که میتونستم تصور کنم چه حس عمیقی هست.

جمله ی یه دوستی‌ از سالها سال پیش به خاطرم اومد و کمکم کرد: “تا وقتی‌ چیزی هست، لذتش رو ببر.”

و اضافه می‌کنم، آماده باش برای دیدن مشکلاتش، سختی‌هاش، و پرّ و بال گرفتنش. و آماده باش برای باز زندگی‌ کردن بدون حس کردنش کنارت و نزدیکت، روزی که بال گرفته و جایی‌ برای خودش آشیونه ساخته.

دوستتون دارم، خوش بگذره، به امید دیدار