آقاهه همکلاسیمه. نشسته پیشم و می گه تو گفتی ایرانی هستی. اگه می شه می خواستم باهات حرف بزنم. یه دوست دختر دارم ایرانیه مال شیراز. گفته اگه بخوام باهاش ازدواج کنم باید مسلمون بشم. گفته که برای خودش و خانواده اش اصلا مهم نیست. اما اگه بخواد بره ایران یا بخواهیم با هم بریم ایران و طبق قانون ایران زن و شوهر باشیم من باید مسلمون شده باشم.
بهش می گم آره گمونم. سفارت قبول نمی کنه اگه شوهر غیر مسلمون باشه.
می گه پس چاره ای نداره.
می گم تا جایی که من خبر دارم نه. چاره ای نداره.

می گه من و خانواده ام با این موضوع خیلی مشکل داریم. هر مذهب دیگه ای بود مشکلی نبود. اسلام ولی نه.
نگاهش می کنم. ادامه می ده که ما هندو هستیم. توی کشمیر زندگی می کردیم. زندگی خیلی خوبی داشتیم. بچه که بودم مسلمون ها بیرونمون کردند. رفتیم بمبیی. از اونجا هم اومدیم کانادا. پدرم مهندس بود و توی هند برو بیایی داشتیم. اینجا اولش رفتیم یه زیرزمین اجاره کردیم چهار نفری. من و خواهرم و پدرم و مادرم. تا این که پدرو مادرم کار گرفتند و وضعمون سر و سامون گرفت. اما به دلیل پیش زمینه ی خیلی تلخی که از مسلمون ها داریم نمی تونم مسلمون بشم. گمونم مجبورم با دختر خانوم به هم بزنم.

ولله پسره خیلی بچه ی مثبت و سالمی به نظر می رسید. منتها خیلی تلاش نکردم راضیش کنم. قیافه و هیکل اصلا نداشت. گرد و قلمبه بود با لپ های گردالی و چشم و ابرو و موی مشکی. کارش رو هم دو هفته ی قبل از دست داده بود. پول و پله ی آنچنانی هم بهش نمی اومد داشته باشه.
بدجنسی نباشه تو دلم گفتم مسلمون های کشمیر ممکنه خدمتی به این زوج کرده باشند و از یه ازدواج نه چندان فرخنده نجاتشون داده باشند.
خلاصه که عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار