کابوس

Posted by کت بالو on November 28th, 2008

مرتبه ی دوم یا سومیه که خواب شکنجه می بینم!

دیشب دوباره خواب دیدم جایی هستم مثل یه صومعه ی بزرگ یه دهکده یه ناحیه خلاصه قطعا نه شبیه زندان ولی جایی با فضای خاص خودش و طوری که نمی تونم ازش خارج بشم. یک مرد و بقیه زن و دختر. مرد به هر بهانه ی کوچکی زن ها رو تنبیه که نه شکنجه می کرد. شکنجه هم اینطور بود که طنابی از سقف آویزون بود. پایین که می اومد دو شاخه می شد و سر هر شاخه اش یک حلقه بود. دو دست زن ها رو از پشت از توی حلقه ها رد می کرد و بعد یک لگد می زد پشتشون که تقریبا کتف هاشون در می رفت و فریاد زن بلند می شد و بعد طناب رو می کشید بالا!!!

من وحشت داشتم از این که شکنجه بشم یا این که دختری یا زنی شکنجه بشه. راه می رفتم. از محوطه ی دیگه ای پشت یه سری سیم های مشبک سر در آوردم. از اون فضا نجات پیدا کرده بودم. یه عده اونجا بودند. بهشون پناه بردم. مرد که اومد توی بیمارستان بودم. دکتر بیمارستان گفت حالم خوب شده. دلم برای مرد می سوخت در عین حال ازش به شدت می ترسیدم. نشستم روی پاهاش و بوسیدمش. از روی ترس از روی دوست داشتن یا دلسوزی. مرد منتظر بود من رو ببره و نمی خواستم برم. به پرسنل بیمارستان که گفتم یکی شون من رو کشید توی اطاق و در رو بست. وحشت کردم. می دونستم خطر اینطور موندن از خطر رفتن حتی بیشتره. در رو باز کردم و رفتم بیرون. مرد ایستاده بود و نگاه می کرد. امیدوار بودم به ترسم پی نبرده باشه و به این که تمایل ندارم برگردم. امیدوار بودم موندنم رو طبیعی تلقی کنه نه به دلیل ترس از برگشتن. و…

بیدار شدم.

قبلا خواب هایی از این دست رو می کردم دستمایه ی یک داستان. این بار این کار رو نکردم. قشنگی اش به اینه که نگی خواب بوده. مشکلش ابهامیه که درست می کنه و…به هر حال به هر دلیلی نمی خواستم چیزی مبهم بنویسم.

گمانم ریشه ی این خواب فیلمی باشه که دو سه هفته پیش در مورد جمعیت مارمون ها دیدم.
اینطور که پیداست یه تیره ایشون هستند که مرد ها تعدد همسر براشون مجاز که هیچ لازم هست. زن ها درست مثل سالها سال پیش برده ی مردها به حساب میاند و از خودشون اختیاری ندارند و باید تمایل جنسی و جسمی مرد رو ارضا کنند و برای مرد فرزند به دنیا بیارند. دقیقا اولین نظام برده داری شناخته شده در تاریخ بشر. صد البته هنوز در خانواده های سنتی و قبیله ای از جمله بعضی خانواده های خاور میانه ای و ایرانی مرد به صرف مذکر بودنش با تمام زن های خانواده از جمله همسر و دختر و مادر و خواهر مثل مادون خودش رفتار می کنه حتی اگه در کشورهای آمریکایی و اروپایی زندگی کنه.

و…مثل همیشه اعتقادم بر اینه که با افزایش مهارت و دانش اجتماعی و اقتصادی زن ها و به دست آوردن قدرت اقتصادی و اجتماعی این رویه تغییر خواهد کرد.

به هر حال به گمانم تاثیر فیلم روی من اینقدر زیاد بوده که برای مرتبه ی دوم یا سوم کابوسی از این دست ببینم.

همینه که همیشه به گل آقا می گم واسه ی من یا فیلم جن و پری بگیره مدل هری پاتر و ارباب حلقه ها یا داستان عشق و عاشقی و عروسی یا اکشن بکش بکش مدل مت دیمون و جیمز باند.
باقی فیلم ها به شدت و بسیار عمیق تا مدت های مدید روی من تاثیر می گذارند.

حالا که فکر می کنم نه اسم آقای توی خواب رو بلد بودم نه اسم دختر ها رو و نه هیچ کدوم رو می شناختم. تازه از خلاف هایی که با یکی از دختر ها داشتیم می کردیم این بود که توی حیاط صومعه (شبیه صومعه بود خلاصه) سیگار می کشیدیم و تا آقاهه اومد سیگار رو قایم کردیم. دل توی دلم نبود که نکنه من یا دختره رو شکنجه کنه!

می گن بچه های مارمون ها بعضی هاشون از خونه فرار می کنند. اگه دخترها فرار کنند برام قابل درکه. پسرها رو نمی فهمم چرا ممکنه فرار کنند. عمری با صد تا زن می خوابند و صد تا زن خدمتشون رو می کنند بی دردسر و دنیا به کامشونه. دیگه مرگ می خوان برن مازندران.

عاشق این آهنگم…

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

اتل متل توتوله

Posted by کت بالو on November 27th, 2008

بعله…تروریست ها ریخته اند توی هتل های لوکس هندوستان و پدر صاحب بچه رو در آورده اند! یه عده رو کشته اند یه عده رو مجروح کرده اند و یه عده رو گروگان گرفته اند.

اصولا نمی فهمم چرا دقیقا و نمی تونم بفهمم قضیه از کجا آب می خوره و نهایت کار به نفع کی می شه.
قبل از انتخابات آمریکا اگه بود می گفتم خود آمریکایی های محافظه کار بوده اند برای این که انتخابات رو برنده بشند.

مسوولیتش رو یه گروه مسلمون به نام دکان مجاهدین به عهده گرفته.

….

ولله از جریانات هند نمی دونم چرا همه اش یاد شعر اتل متل توتوله می افتم! شاید چون شیر گاو حسن رو می برند هندستون!!! غلط نکنم لابد قبل از تمام این جنگ و جهاد ها بوده 

وقتی از آدم ها سوالی می پرسی می بینی که بعضی ها پوزخند بهت می زنند و یه جمله ی بی معنی می گند که دقیقا این رو القا کنند که چطور تو جواب رو نمی دونی. چقدر خر و کودنی و چه سوال های احمقانه ای می پرسی. اصلا ارزش نداری بهت جواب بدیم.
بعضی های دیگه برات یه کتاب توضیح می دن که گاهی اصلا ربطی به چیزی که پرسیدی نداره و گاهی هم برای جواب سوال فقط یه کلمه از اون کتاب کافیه . فقط می خوان بگن این سری اطلاعات رو دارند.
بعضی ها معذب می شند. انگار فقط بخوان به سرعت از سرشون باز کنند جواب رو می دن.
بعضی های دیگه باورشون نمی شه آدم حسابشون کردی و ازشون چیزی پرسیدی. هول و دستپاچه می شند و تمام اطلاعات رو می ریزند بیرون و بعد از تموم شدن جریان هم ششصد تا کتاب و مقاله می خونند و مکمل پاسخ رو تا مدت های مدید برات می فرستند.
بعضی ها -مهم نیست چی پرسیده باشی- می خوان حتما بکشونندش به اختلاف نظر. باهات مخالفت کنند و بعد به جای این که به سوال فکر کنند و جوابش , برحق بودن خودشون و باطل بودن طرف رو استنتاج کنند.
یه عده ای هم هستند که گوش می دن یه لحظه فکر می کنن که بدونن چرا سوال رو پرسیدی و دنبال چی می گردی. بعد توی یک یا دو جمله بهترین جوابی که بتونند رو بهت می دن. اگه جواب رو ندونند می تونند بگند کی جواب رو داره یا از کجا می شه پیدا کرد. مطمین می شند مشکلت حل شده و…حتی اگه جواب رو نداده باشند هم یه تجربه ی قشنگ از یه بحث کوتاه یا بلند رو توی ذهنت باقی می گذارند.

قوی ترین و بی نقص ترین آدم ها معمولا توی دسته ی آخر پیدا می شند.
باقی دسته ها رو اگه کمی باهوش باشی می تونی با تلنگری خردشون کنی.
دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

تمرکز

Posted by کت بالو on November 23rd, 2008

هر وقت احساس می کنم توی سایه ی کسی قرار گرفته ام سعی می کنم تمرکز کنم روی خودم. مهم نیست اون آدم چقدر عزیز باشه کنار می گذارمش.

توی دنیا میلیارد ها آدم هست. عده ایشون موفق تر از من نوعی. عده ایشون به گرد من نوعی هم نمی رسند. مهم ولی موفق بودنشون نیست. مهم اینه که موفق یا شکست خورده در قله یا در حضیض خودشون باشند. آدمی قابل تمیز و تشخیص از دیگران.

آدم های شکست خورده من رو عصبی نمی کنند. آدم های موفقی که دیگران رو استثمار روحی و جسمی هم می کنند من رو عصبی نمی کنند. آدم هایی که در سایه ی باقی آدم ها خودشون رو فراموش می کنند و توانایی هاشون رو من رو عصبی می کنند.

تمرکز. مهم ترین رمز انجام دادن هر کاری است. بیش از مهارت شاید یا بهتر بگم پیش نیاز مهارت.

یه پرزنتیشن داشتیم. هر نفر تیم پونزده تا بیست اسلاید روی مبحثی که مربوط بهش هست رو باید پرزنت می کرد. قرار شد مرتبه ی اول برای خود تیم پرزنت کنیم و بعد برای تیم های دیگه ارایه بدیم. پنج شنبه پرزنتیشن داخلی تیم بود.
یه پسری چند ماه پیش به تیممون ملحق شد. مال آسیای شرقی هست اما کانادا متولد شده. به همین دلیل هم قد بلند و باریک هست و انگلیسی رو کامل با لهجه ی کانادایی و سلیس صحبت می کنه. معلومه خانواده ی مرفهی داره و قیافه اش درست مثل بچه های توی کارتون های ژاپنی هست. چشم های ریز بانمک و دهن و بینی خیلی کوچک و موهای نسبتا پر که جلوش سیخ سیخ از جلوی پیشونی اش زده بیرون.
خیلی اوقات میاد و از من سوال می پرسه. جمعه بعد از ظهر اومد که ازم بپرسه در آبجوخوری جمعه عصر تیم شرکت می کنم یا نه. بعد بدون مقدمه شروع کرد توضیح دادن  و بال بال زدن که پرزنتیشن اش به شدت خراب شده و خیلی خیلی ناراحته.
بیشترین سعی ام رو کردم که مطمین اش کنم پرزنتیشن اش مشکلی نداشته و داره زیادی به خودش سخت می گیره.
اونقدر باهاش نزدیک نبودم که براش توضیح بدم تنها و بزرگترین رمز موفقیت اعتماد به نفسه.
نمی تونستم بهش بگم لحظه ای که دیدم با چشم های تیز و باهوش تمام پرزنتیشن رو از روی کاغذهای پرینت شده اش می خونه یقین پیدا کردم که مشکل بزرگ پسرک اعتماد به نفسه.

کمتر از یه سال دیگه عروسی شه و نامزدش دویست و پنجاه تا مهمون دعوت کرده و خیال داره تمام سنت های عروسی چینی رو به دوست های سفیدش -اینطور که فهمیدم به خرج پسرک- نشون بده!

قیمت نفت تا مدتی که رکود ادامه داره پایین خواهد موند. اما حدس من اینه که دو سال دیگه بالا بره و تا سه سال دیگه حسابی بالا رفته باشه. زمانی که رکود تمام بشه و صنایع مختلف باز جون بگیرند.
طرح اوباما اگه بگیره این رکود از عاقبت به خیر ترین رکود ها خواهد شد.

این کریسمس قیمت ها از باقی کریسمس ها پایین تر خواهد بود. تورم معکوس (deflation) به وجود اومده که به دلیل حس ناامنی اقتصادی هست.

به هر حال….جالبه دیگه.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

انتخابات

Posted by کت بالو on November 5th, 2008

روز گذشته ملت مبارز و همیشه در صحنه ی ایالات متحده ی آمریکا با حضور گسترده در صفوف به هم فشرده ی انتخابات بار دیگر حماسه ای جاوید آفریدند و با آرای خود مشت محکمی به دهان دشمنان دین و ملت کوبیدند!!!

….

اینطور که طالع بینی نشون می ده:
نفت ارزون می شه. دلار آمریکا گرون می شه. دلار کانادا ارزون می شه. قیمت بنزین میاد پایین تر. جنگ عراق و افغانستان تموم می شه.

فکر نکنم رییس جمهور محبوبمون از هیچ کدوم اتفاقات بالا خیلی خوشحال بشه.

غیر از اون…اوباما گفته بود با ایران مذاکره خواهد کرد.

این حیاط و اون حیاط…می پاشن نقل و نبات…باراک اوباما میاد ای یار مبارک بادا…
….

بسیار مشعوفم. اصولا و اصالتا طرفدار لیبرال ها و دموکرات ها هستم و در رای گیری ها همیشه بهشون رای داده ام. خصوصا که معمولا کاندیدا های خوش تیپ تری هم معرفی می کنند. با بالا بردن مالیات گنده تر ها موافقم و اصلا هم فکر نمی کنم لطمه ای به ایجاد شغل بزنه. با جنگ کاملا مخالفم حتی اگه جنگ به نفع ایران باشه (مورد عراق و افغانستان). با جمع شدن سرمایه های تریلیونی توی جیب کارتل های نفتی مخالفم. با گند زدن به محیط زیست هم میونه ای ندارم. گرچه که حزب سبز کانادا به نظرم در حد جوک میاد. در همون حد دموکرات ها و لیبرال ها و تازه شاید یه کمی خفیف تر عملی تر به نظر میاد. اعتقاد هم ندارم به اقتصاد کشور و رقابتش در بازار جهانی لطمه می زنه. رکود های اقتصادی بیشتر در دوره ی جمهوری خواه ها پیش میان تا دموکرات ها و لیبرال ها.

به هر حال…مهم تر و قشنگ تر از همه این که سیاهپوست بودن اوباما باعث نشد آمریکا بهش رای نده. اقلیتی بودند که صرفنظر از عقایدش فقط به صرف سیاه بودن بهش رای ندادند اما نتیجه ی آرا می گه اتفاق قشنگی در آمریکا افتاد.

زمانش بود…زمانش نبود…شانس بود…هر چی بود قشنگ بود.

وقتی یه خانومی می خواد یه کاره ای بشه دقیقا به دلیل این که خانوم هست می خواهی برازنده ی اون کار باشه. به عبارتی اگه یه آقا خراب کاری کنه یا گندی بزنه یا مثلا با ماشینش توی اتوبان تصادف کنه هیچ کس آقا بودنش رو از دلایل خرابکاری به حساب نمیاره. در مورد خانوم ها اما موضوع حساس تره. اگه توی اتوبان تصادف کنند یا سوال عجیب بپرسند یا خراب کاری کنند یا گند بزنند خانوم بودنشون ممکنه از دلایل خرابکاری به حساب بیاد و ریخته بشه به حساب جمعیت نسوان دنیا.
دقیقا به همین دلیل اصلا دلم نمی خواست سارا پیلین بشه مشاور رییس جمهور و ایضا خود رییس جمهور. درست برعکس این که نانسی پلوسی و مادلن آلبرایت و کاندولیزا رایس و همسر سارکوزی و باقی زن های موفق رو دوست دارم صرفنظر از عقایدشون و به صرف موفق بودنشون.

داره بهتر می شه. به هر حال این که زن ها فهمیدند قدرت اقتصادی و درک اجتماعی برای حفظ استقلال خودشون و ایضا خوشبختی فرزندانشون از خورش قرمه سبزی و کهنه ی گردگیری و فلان شوهر کچل مهم تره (هی. نمی گم خورش قرمه سبزی و کهنه ی گردگیری و فلان شوهر کچل مهم نیستند ها. از …ون جریان نگیرین) خودش یه چرخش مثبت فرهنگیه. منتها…صبر باید داشت…صبر…صبر.

تاثیر گذارترین جمله ی اوباما برای من این بود:

I will listen to you, especially when we disagree.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

پیوست: آقای امید. من هم در این که نوری زاده نویسنده ی توانایی هست باشما موافق هستم. در مورد این که گفتین صرفنظر از عقایدش من هم فکر می کنم قلم فقط وسیله است در خدمت یک هدف. نوری زاده قطعا در استفاده از قلم موفق است. بحث در مورد نیتش یا عقایدش کاملا جداست.

مزه ی روزها

Posted by کت بالو on November 1st, 2008

بعضی روزها مزه ی شکلات می دهند. بعضی روزها مزه ی سیب گندیده. بعضی های دیگر عین بادام تلخ می مانند و بعضی روزها عین نان بیات.

تابستان های مدرسه اغلب روزها مزه ی شکلات می دادند و آبنبات ترش. تابستان های کنکور عین شیر تخم مرغ زورکی بودند و آخرروز که می رسید عین ته مزه ی شیر تخم مرغ می ماسید توی دهنت که ای بابا یک روز دیگر هم گذشت.

در مورد روزهای من یک حقیقت مسلم است. خود روز قبلم را و خود ماه قبلم را و خود ساعت قبلم را دوست ندارم. همین هم هست که به آرشیو وبلاگم یا به دفتر خاطرات های سال های قبل از وبلاگم بر نمی گردم یا بسیار به ندرت برمیگردم. هر وقت هم بر میگردم آزارم می دهند عین نیشگون گرفتن. مزه ی آن روزها را امروز زیر دندانم دوست ندارم. خودم در آن روزها را دوست ندارم.

چون و چرایش را تا به حال نفهمیده ام. بی خیالش شده ام کلا. مهم هم نیست. مهم اش این است. از خود زمان حالم لذت می برم. گذشته را ولش کن.
—-

رنجنامه ها را باز می کنم که تا تهش بخوانم. فکر می کنم اگر کسی این رنج را کشیده لابد من هم باید بتوانم تا تهش بخوانم. وسطش که می رسد می برم و صفحه را می بندم. لابد همین است که اسمش می شود رنجنامه.

همیشه از یک سری اتفاقات که نکند در آینده اتفاق بیفتند می ترسم.

خلاصه…گذشته ام را دوست ندارم. از آینده ام می ترسم. خدا را شکر کم کم دارم لذت بردن از حال را یاد می گیرم.

اگر بخواهی تمام روزهایت مزه ی شکلات بدهند باید شانس داشته باشی و یک جایی از کره ی زمین متولد شده باشی یا لااقل زندگی کنی که مزه ی آهن داغ و قیر تفتیده و لجن توی تار و پود ثانیه ها و سلول سلول آدم ها تزریق نشده باشد. بعد خوب است کمی هم بی خیال باشی. باقی اش هم هنر خودت هست در بازی ات با لحظه ها و آدم ها و خودت. صبح تصمیم بگیری چه کنی که روزت مزه ی قهوه و شکلات بدهد و بعد همان طور زندگی کنی که تصمیم گرفتی و با همان آدم ها بگذرانی که تصمیم گرفتی و …قهوه و شکلات و…
زندگی همین است.
صبح…روز…تمام…و مزه ی روز در ذهانت.

در زندگی پر ارزش تر از زمان هیچ نیست…هیچ. بهای هر چیزی است و به هیچ بها به دست نمی آید.

بدبختی…هر چه دارم و ندارم از فکر کردن مدام و مداوم به همین است.

شده است یک کاری کنید که مثلا پنج سالی منتظر بودید قدرت انجامش را داشته باشید و حالا توانسته باشید و مثل یک تکه کیک شکلاتی توی دهنتان مزمزه اش کنید تا ساعت ها و روزها؟

—-
مرخص شوم…روزم را شکلاتی کنم با چاشنی قهوه. نهایتا هم یک آبنبات ترش رویش.

روزهایتان شکلاتی کیکی و آبنباتی. 🙂

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار