زندگی

Posted by کت بالو on May 31st, 2007

قشنگ می خونه. 🙂

گل آقا اگه یه رقیب داشته باشه توی دنیا همین فرخزاد خانه.
عجیب صداش و حرف هاش رو دوست دارم. یکی از اشتیاق هام برای مرحوم شدن همینه که ممکنه این آدم رو ببینم!!!

چقدر این مصاحبه با سوسن بامزه بود!.

یه وقتایی همه ی اتفاق ها دست به دست هم می ده که در عین حال که شرایط ات خوبه, تمام انرژی ات رو بگیره!

اگه من باشم می گم:
چرخ بر هم زنم ار جز به مرادم گردد
من نه آنم که زبونی کشد از چرخ فلک.

امروز رفته بودم خرید توی همین مرکز خرید سر خیابون.
خانوم فروشنده گفت داره با خانواده اش اسباب کشی می کنه “بری”. گفت که خانواده اش سی و پنج سال اینجا زندگی کرده ان. حالا برای دوره ی بازنشستگی دارن می رن یه شهر کوچولو. یه خانوم دیگه داشت رد می شد, ایستاد. سلام و احوالپرسی کرد. خانوم فروشنده ازش پرسید برای چند سال اینجا زندگی می کرده. جواب؟ چهل و سه سال.
اون مرکز خرید از من دو سال بزرگتره. این خانواده ها بیشتر از سال های عمر من اینجا زندگی کرده ان!
از من پرسیدن. گفتم کمتر از یه ساله و گفتم که پنج سال پیش به اینجا اومدم.
برای اولین بار, اولین بار در زندگیم این شعر رو حس کردم:
این خانه قشنگ است ولی خانه ی من نیست

اینجا رو دوست دارم. خیلی زیاد. می خوام بقیه ی عمرم رو توی همین قاره بگذرونم. ولی بهایی رو پرداختم که امروز به اهمیتش پی بردم, و راهی پیش رو دارم که امروز زیبایی و عظمتش برام روشن شد.

اونقدر درگیر روزمرگی شده ام که زندگی رو فراموش کرده ام.

زندگی رو گوشه ی کتابخونه, گوشه ی بار, گوشه ی کافی شاپ, گوشه ی اتاق نشیمن, یا گوشه ی یه قایق گوشه ی یه دریاچه پیدا می کنم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

آدم های تاثیر گذار زندگی من

Posted by کت بالو on May 29th, 2007

اینها رو یاد گرفتم:
از مادرم: خسته نشدن و تلاش شبانه روزی. تلاش…تلاش…آموختن…و باز هم تلاش و آموختن.
از مشاور روانشناسم: با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام
از یه دکتر روانپزشک: یک ارتباط احساسی یک معامله است با چهار پایه ی اصلی.
از پدر بزرگم: بی جا حرف نزدن. درشت حرف نزدن. ضبط نفس. آزار نکردن. انصاف. قمار نکردن. مست نکردن.
از خیلی ها: حد و حدود اعتماد به غیر از خود. حریم شخصی. منافع شخصی. تضاد منافع.
از پدرم: خونسرد بودن. تفاوت مسایل بی اهمیت و پر اهمیت. دقت.
از کسانی که باهاشون درگیر ارتباط احساسی بودم: عاشق نشدن! جدی نگرفتن. بی اعتمادی. عزیز داشتن و مقدم داشتن خودم.
از گل آقا: یاد گرفتن و آموختن. خواستن. لذت بردن. تحمل سختی. صداقت. محبت. بخشیدن.

اینها رو درک یا احساس کردم:
گل آقا: زیبایی تقسیم لحظه ها با یک نفر. رشد در سایه ی یک دلبستگی. اعتلا به شوق وجود یک همراه. راه رفتن با یک همراه. دوست داشته شدن.
برادرم: عشق ورزیدن به موجودی بی این که نیازی به جز عشق ورزیدن بهش داشته باشم.
کسانی که در برهه ای از زندگیم باهاشون درگیر ارتباط احساسی بودم: یک لذت بی انتها عجین با یک درد تحمل ناپذیر. دلهره ی از دست دادن. دلهره ی باختن. درد خیانت. حس زن بودن. حس بی نهایت حسادت. حس بی نهایت بی اعتمادی. حس خواستن و نداشتن. حس هیچ بودن. حس همه چیز بودن.
یه پیرمرد غریبه: کراهت حقیر بودن. کراهت هیچ بودن در انتهای راه.
دوست هام: حس قشنگ به اشتراک گذاشتن. بخشیدن. شرمنده شدن. خودم بودن.

کلی خوشحال شدم که امشب به اینها فکر کردم. چیزهایی رو کشف کردم که قبلا بهشون دقت نکرده بودم!
چرتینکوف خانم. متشکر.
و…نوبت منه که بازی رو پاس کنم؟! هممم….اولیش خواهر شوهر نقلی. دومیش مسافر خانوم -اگه آپدیت کنه-. سومیش سامان. چهارمیش غربتستان. پنجمی بیگانه خانوم ژرمنی. ششمیش حقوقدان پاریسی…هفتمی هم…طبق لیست همین بغل دیگه!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on May 24th, 2007

خیلی از اوقات آدم ها برامون خوشایند هستن چون حقایقی رو که بهش واقف هستیم رو هرگز به زبون نمیارن یا بهتر از اون, کتمان می کنن. حقایقی که از وجودشون با خبریم, اما انکارشون می کنیم. یا تمام اونچه که می دونیم اما ترجیح می دیم هرگز باهاشون روبرو نشیم یا تحمل و توان روبرو شدن باهاش رو نداریم.
یا به هر حال می دونیم از پس اش بر نمیایم. پس بهترین راه نادیده گرفتنشه.

حدود صد تا عکس از آقای آدام دیدم. پسر کوچولوی مارتین! هفت ماهشه و چشم های آبی باباش رو به ارِث برده. ایوانا هم مثل همیشه بانمکه و صورتش عین بچه ها شیرین شیرینه.
عکس های آدام دقیقا از لحظه ای که از دل مامانش اومده بیرون, خواب, بیدار, خندون, گریون, اخمو, در حال شیر خوردن, در حال خمیازه, رخ, نیمرخ, سه ربع رخ, از جلو, از پشت, با لباس, بی لباس, با پوشک, بی پوشک, توی تخت, دراز کش طاقباز, دمرو, روی صندلی, در حال استحمام, در حال عوض شدن, با دختر عموها, با دوست ها, توی کلیسا, در حال تعمید, با مامان برزگ و بابابزرگ پدری, با مامان بزرگ و بابا بزرگ مادری, با عمو و زن عمو, با دوستای مامان و بابا, اولین مهمونی سال نو, و نهایتا توی شکم مامانش! همه رو دیدم. به نظرم در زندگیم از هیچ بچه ای این تعداد عکس ندیده بودم.
برام جالب بود دنبال کردن ماجراهای مارتین از زمانی که با ایوانا دوست بود. مشکلاتشون, اشتیاق مارتین برای پدر شدن, دلیل اصلی اش که صادقانه سرمایه گذاری کردن برای دوره ی پیری اش بود (و به تصدیق خودش نه هیچ دلیل دیگه). ازدواجش و نهایتا پدر شدنش و ذوق و شوقش!
معمولا روزها وقتی خداحافظی می کنه که بره بهش می گم ارادت من رو به آدام ابراز کن, و مارتین قول می ده تمام تلاشش رو بکنه که ارادت من رو به آقای آدام ابراز کنه!
در این مدت طولانی از روز اولی که مارتین رو دیده ام تا امروز دو چیز در مارتین کاملا دست نخورده و بدون تغییر هر روز تکرار شده: ساندویچ بی مزه ی کالباس برای نهار, و جمع آوری عکس های سکسی تقویم آقا دیوی.

آمریکن آیدل تموم شد و این دختر خانوم برنده شد. دوستش داشتم.
از همه با مزه تر این پسر بود. در عین حال که خارج می خوند و عجیب غریب بود, تا مرحله های آخر هم رای می آورد!
بامزه اش این که…حالا که اجراهاش رو نگاه می کنم, باید اعتراف کنم من هم بدم نیومد ازش!!
صداش آنچنان تعریفی نیست, گرچه که بدکی هم نیست. اما اجرای روی صحنه جالبه و… جسارت و یه کمکی متفاوت بودن و اعتماد به نفس اش رو دوست دارم.

گرم تر که می شه آدم دلش نمی خواد بره خونه. به نظرم هزار پاها هم دقیقا همین احساس رو دارن. یکی شون که امشب به بالای دیوار اتاق خواب ما چسبیده بود به جای این که بره خونه ی خودشون, خدا بیامرز اینقده گنده بود, این هوا…………!!! روحش شاد!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

استرس

Posted by کت بالو on May 21st, 2007

از نشانه های استرس:
۱. مشکل در برقراری ارتباط با دیگران
۲. از دست دادن علاقه به فعالیت هایی که لذت آفرین بودند
۳. کاهش انرژی
۴. سردرد
۵. پشت درد
۶. بیماری

راه های کاهش استرسس عبارتند از:
۱. زندگی سالم (شامل تغذیه ی سالم)
۲. ورزش منظم
۳. تکنیک های ریلکس کردن (کشش ماهیچه ها. تنفس عمیق. تجسم مناظر آرامش بخش).
۴. استراحت کافی
—-

اون بالایی ها رو اگه پنج سال پییش می دونستم و بهشون اعتقاد داشتم زندگیم یه دو سالی جلو می افتاد!

پرت و پلا

Posted by کت بالو on May 19th, 2007

عاشق این سایتم. عاشق این بازی هاش و این بامزه بازی هاش!

وقتی به کسی فیدبک می دین باید شرایط زیر رو داشته باشه:
1. مفید باشه. وگرنه بیجا می کنین که فیدبک میدین.
2. تمسخر آمیز نباشه. وگرنه طرف ناراحت می شه و احترام خودتون هم از بین میره.
3. سازنده و مثبت باشه.
4. درست بعد از این باشه که طرف اون عمل رو انجام داده.

اینها رو توی یه درسی دیشب خوندم.

مارتین ت (با اون یکی مارتین فرق داره) می گه منتظره دخترش بزرگ شه که خودش این کاری که الان داره رو ول کنه و بره حقوق بخونه.
بهم می گه تو که بچه نداری بهترین موقعیت رو داری برای این که با زندگی خودت هر ریسکی که می خوای بکنی.
عجب زندگی سختیه ها! چه وقتی امکان ریسک داری, چه وقتی امکان ریسک نداری.
نهایت کار این که مارتین ت دیروز سه ساعت وقت عزیز من رو گرفت…بی نتیجه.

این یکی دیگه افتضاحه!
اینجور که از عکس و خبر پیداست اون نقاب دار ها از اراذل هم اراذل ترن. پلیس واسه چی با نقاب ملت رو گرفته آخه! بدبختی ای داریم ما. اینجوری که خوی وحشی گری بیشتر رواج پیدا می کنه. تازه پلیسی که در ملا عام این کار رو بکنه توی بازداشتگاه ها چه می کنه. اراذل باید مهار شن, درست. این راهش نیست ولی.
بی خیال دیگه. شورش رو در آورده دولت. بهههه اه. کی می خوان بس اش کنن. هر چیز حدی داره. بی شعوری و حماقت و وحشی گری و بربریت هم حدی داره.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on May 17th, 2007

شراب معجزه می کنه.

این چند وقته به کل یادم رفته بود من چقدر مهم ام!

مهم ترین چیزی که در دنیا وجود داره من هستم و هر کسی به خاطر هر لحظه ای که بهش می دم باید به هر حال یه چیزی در عوض بهم بده! مگه این که خودش پاداش لحظه هایی باشه که براش صرف می کنم!
یه کمکی پیچیده است و صد البته بسیار ساده.
اصل اساسی اینجاست: من از همه مهم تر و صد البته بهترم!!!

خلاصه که: وجود نازکم آزرده ی گزند مباد!!!

نمی فهمم چرا هیچ شاعری در مدح و ثنای خودش اونقدری غزل سرایی نکرده.
یه چیزی تو مایه های:
من نه منم!
یا
من آنم که رستم بود پهلوان.
خلاصه اغلب آدم ها حق مطلب رو نسبت به خودشون ادا نکرده ان.
به عبارتی اونقدری که باید قربون خودشون نرفته ان!

ولله نه که بخوام بگم مربوطه یا نه. ولی اسم نشریه هه من رو یاد یه آهنگ معروف می اندازه:
سر اومد زمستون…شکفته بهارون…

باقی آهنگ رو اگه بدونین شاید مثل من بشه ربطش بدین به اسم نشریه.

دکترم داره بازنشسته می شه! دلم تنگ می شه واسه اش. قیافه اش رو یادم نمی ره وقتی بهش گفتم صورتم گاهی اوقات دونه ی سیاه داره! من رو یاد قیافه ی مامانم در وضعیت های مشابه می انداخت!

ببینم اگه جلوی وحشی گری یه گاو وحشی رو بگیرن چه اتفاقی واسه گاوه می افته؟
به نظرم یه کمی می ره توی مایه های افسردگی و دلمردگی! داد و فریاد می کنه…یا…شایدم بمیره.
چه می دونم. خلاصه برام سواله.

حالا هی ما بپرسیم و هی صدا از کسی در نیاد. بابا توی تورنتو کسی رمال خوب سراغ داره که یهو نخواد صد و پنجاه تا دویست تا بگیره؟
این دختر خانومی که دستیار دندونپزشک منه دو تا شو سراغ داشت که همچین تعریفی هم نبودن ولی یکیشون صد و پنجاه تا می گرفت یکی شون دویست تا.
یکی دیگه هم با روح اموات (خدابیامرزتون) تماس می گیره و کمک می کنه با اونها حرف بزنین. هر جلسه دویست و خرده ای. به درد کسی می خوره که از عزیزانش (هفت قرآن در میون) خیلی ها دیگه در این دنیا موجود نباشن! این دختر خانم هم می گفت واسه این تعداد عزیزان از دست رفته اش فعلا صرف نمی کنه. منتظر بقیه بود فعلا!!!!
خلاصه…اگه کسی یه خوبشو سراغ داره معرفی کنه لطفا بی زحمت. دلم لک زده واسه این تفریحات سالم بی کلاسی.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

لوسیفر

Posted by کت بالو on May 11th, 2007

این رو توی ویکی پدیا دیدم:

Joseph Campbell (1972: p.148-149) illustrates a rich and alternate Persian and Moslem reading of Lucifer’s fall from Heaven which champions Lucifer’s eclipsing love for God:

One of the most amazing images of love that I know is Persian – a mystical Persian representation as Satan as the most loyal lover of God. You will have heard the old legend of how, when God created the angels, he commanded them to pay worship to no one but himself; but then, creating man, he commanded them to bow in reverence to this most noble of his works, and Lucifer refused – because, we are told, of his pride. However, according to this Moslem reading of his case, it was rather because he loved and adored God so deeply and intensely that he could not bring himself to bow before anything else. And it was for that that he was flung into Hell, condemned to exist there forever, apart from his love.

The Sufi teacher Pir Vilayat Inayat Khan taught that ‘Luciferian Light’ is Light which has become dislocated from the Divine Source and is thus associated with the seductive false light of the lower ego which lures humankind into self-centred delusion. Here Lucifer represents what the Sufis term the ‘Nafs’, the ego.

و یه جمله ی خیلی باحال توی یک کتاب کمیک استریپ به نام لوسیفر:
For God has seven thousand names, and one of them is BASTARD!!!!

مدت ها بود از جمله ای اینقدر خوشم نیومده بود.

بدبختی…درست لحظه ای که می شنوم لوسیفر, به جای شیطان عظیم رجیم پر ابهت یاد گربه خپل سیندرلا می افتم!!!

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

چل تکه

Posted by کت بالو on May 11th, 2007

یه دوستی برام آفلاین گذاشته بود. کلی خندیدم:

وزارت ارشاد اعلام کرد شعر اتل متل توتوله به دلايل زير غير مجاز است :استفاده از زن کردي . ترويج بي حجابي و استفاده از کلاه به جاي روسري. استفاده از کلمات رکيک .شعر اصلاح شده: اتل متل زباله… گاو قلي باحاله …هم شير داره هم آستين… شيرشو بردن فلسطين… بگير يک زن راستين…. اسمشو بگذار حکيمه که چادرش ضخيمه !!!!!!!

راضی بود خودش بگه کی بوده. راضی نبود بگه از اینجا برش دارم.

بعضی از حماقت های آدم قابل بخشش نیست. یا…کل دنیا هم که آدم رو ببخشن -بهشون مربوط بشه یا نشه- آدم خودش خودش رو نمی بخشه.
بدبختی…کل زندگی من بالا تا پایین و سر تا ته پره از این حماقت ها.
اصولا چیزی که نهایت نداره حماقت آدمیه.

این آقا تونی از شخصیت های مورد علاقه ی من بود. مارگارت تاچر هم همینجور. ببینم نخست وزیر بعدی کی می شه.
ببینم…یه کسی بعد از این که نخست وزیر شد شغل بعدی اش احتمالا چی می تونه باشه؟! عینهو کسی که رییس جمهور می شه! تازه..اگه خراب خوروب کنه چی می شه؟ دور بعد نخست وزیر و رییس جمهور نمی شه؟ بدبختی اینه که هر گندی که بزنه صاف توی چشم جهان و جهانیانه. هر کار باحالی هم که بکنه همه خبردار می شن. جفت حالت ها خلاصه.
به هر حال اینجور که از عکس های آقا تونی بر میاد توی این ده ساله روزگار خیلی راحتی نداشته.

به نظرم هر کسی عمرش رو روی یه چیزی می گذاره. به عبارتی آدم ها معمولا توی یکی از دستجات زیر هستن:
-به جبر گذر زمانه رو بی این که متوجه چیزی خاص باشن می گذرونن.
-زمان رو می دن و لذت لحظه ی حاضر رو به هر صورت به شکل آگاهانه می برن. باقی چیزها حاشیه است.
-زمان رو می دن یه چیزی هم روش و پول به دست میارن.
-زمان رو می دن و یه چیزی هم روش و مقام به دست میارن.
-زمان رو می دن و…غر غر می کنن.
-یا…باری به هر جهت و علاف زمان رو می کشن.
-یا…از اشتباهات گذشته درس می گیرن و آینده رو بهتر می سازن. (کلیشه ی محض)
-یا…افسوس گذشته رو میخورن و از آینده نا امید هستن.
-یا…افسوس گذشته رو می خورن و برای آینده برنامه می ریزن و در زمان حال کاری نمی کنن.

ولله اغلب آدم ها یه مجموعه ای از همه ی دستجات بالا هستن به نظرم. توی هر کسی یه چیزی پررنگ تره یه چیزی کمرنگ تر یا در زمان های مختلف پررنگ و کمرنگ می شه.

بنده به طور کلی یه چیزی شبیه دو تا آخری ها هستم که دوست دارم شبیه سه تا وسطی ها باشم!! حالا چطوری…بله…باید روش کار کنم.

تنها خوبی ای که ممکنه داشته باشم اینه که به شدت محافظه کار هستم و به شدت سعی می کنم اشتباه نکنم. اما…به نظر میاد اونقدر جرات انجام کارهای مختلف رو دارم که اگه هم اشتباه کنم برام مهم نباشه. اثبات شد: از هیچ اشتباهی نمی ترسم و…اغلب اشتباه ها از یه دید اشتباه هستن. از سایر دیدگاه ها درست.

بله…بستگی داره از چه طرفی به جریان نگاه کنی. درسته؟
دیشب از اونطرفی نگاه می کردم. امروز از این طرفی! و…برو بریم…آخر کار منم که برنده ام! حتی اگه….

آدم چیزی رو دوست داره که براش زحمت بکشه. بسازدش. مهم نیست آخر کار چی در میاد. همین که آدم براش وقت گذاشته و ساخته اتش اون چیز رو برای آدم دوست داشتنی می کنه. من…می خوام برای خودم زحمت بکشم. خودم رو بسازم. آخر کار از این که خودم رو ساخته ام و برای خودم زحمت کشیده ام صرفنظر از خوش ساخت یا بد ساخت بودنش ازش لذت ببرم و دوستش داشته باشم. و…همینه که مهمه.
این بالایی اقتباس از حرف مامانم بود:
“من خودم رو دوست دارم. برای این که برای خودم زحمت کشیده ام.”
فکر می کنم از بزرگترین چیزهایی بود که می تونستم توی زندگی ام یاد بگیرم.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

صد هزار تا فیلم

Posted by کت بالو on May 9th, 2007

این هفته با گل آقا صد هزار تا فیلم تماشا کردیم. به نظرم قسمت اهم فعالیت های این هفته ی ما رو تشکیل داد. فیلم تماشا کردن یه جور چسبید. فیلم ها یه جور دیگه!

دیشب فیلم شوهر آهو خانم رو دیدم.
با فضاهایی که موقع خوندن کتاب برای خودم ساخته بودم خیلی متفاوت بود. فیلم رو که دیدم به این نتیجه رسیدم که فضاهای فیلم بسیار واقعی تر از فانتزی های خودم بود. هما و آهو و سید میرانی که من ساخته بودم به علاوه ی تمام سیاهی لشکر ها و نقش های بعدی فیلم حسابی مدرن تر و امروزی تر از اونچه که لازمه ی فیلم هست بودن.
به نظرم فیلم حدود هزار سال پیش ساخته شده بود. با وجود تمام نقایص فیلم برداری و صدا برداری و تلخیص دست و دلبازانه ی داستان حسابی به دلم نشست. دلیل اصلی اش هم این بود که به نظرم سال ها قبل از رواج فیلم فارسی ساخته شده بود (لااقل اینطور به نظر می اومد) و به دلیل نزدیکی به زمان وقوع داستان و دوری از دنگ و فنگ های فیلم سازی به فضاها وفادار مونده بود. فیلم واقعی بود نه زرق و برقی و…خوشحالم که بالاخره فیلمش رو دیدم.
هما ی من از همای فیلم خیلی خیلی خوشگل تر بود!!! 🙁

فیلم اسپایدرمن ۳ رو دیدیم.
مایه ی مذهبی این فیلم حسابی توی ذوقم زد. مخاطب فیلم مسلما محافظه کارها و طبقه ی عوام آمریکا هستن. ..خمی! به معنی واقعی کلمه. عالی برای یه سری آکشن الکی آخر هفته. بسی لذت بردیم. بسی خندیدیم. روی پرده ی سینما بسیار عالی ست. فقط…نمی شد یه هنرپیشه ی دیگه انتخاب کنن!؟! این توبی مک گوایر خیلی مورد علاقه ی من نیست. عینهو راجر مور که هیچ وقت نتونستم جای جیمز باند به خودم قالبش کنم. همین مشکل رو در مورد این جیمز باند جدیده دارم که پارسال شد سکسی ترین مرد سال!!! (اسمش یادم نیست. ببخشید.)

و…باحالترین فیلمی که دیدم -یا بهتر بگم چهار پنجمش رو دیدم- هات فاز بود.
بله…حتما ببینین اش. منتها اگه مثل بنده دل و جرات چندانی در تحمل صحنه های بسیار گرافیک قتل ندارین با گل آقای مربوطه تشریف ببرین. به خوبی طی یک پنجم فیلم کله ی من توی بغل گل آقا بود و پس کله ام رو به پرده ی سینما! تازه فهمیدم خداوندگار عالم چرا پس کله ی بشر چشم کار نگذاشت!
قتل ها بسیار گرافیک بودن. تا جایی که می موندی باید بخندی یا بترسی! من ترسیدم. به نظرم بقیه می خندیدن. مثلا سنگ عظیم بالای یه بنای عظیم مشابه یه کلیسای عظیم با نوک عظیم از ارتفاع بیست متری -گاسم عظیم تر- بووووومممم توسط قاتل افتاد روی کله ی مقتول و…دووووفففف کله ی مقتول خان رو متلاشی کرد. اگه شک دارین که یه کله و به دنبالش یه بدن چطور تحت این شرایط متلاشی می شن حتما فیلم رو ببینین.
بی شوخی از چهار پنجم فیلم و ایضا از یک پنجم اش بسی لذت بردم. مخاطبش!!! هوممم…قطعا با مخاطبین اسپایدرمن متفاوت بود. مفهوم پشت فیلم قشنگه.

عاشق این شخص شخیص قرشمال سوزمانی نماینده ی قاطبه ی اهالی محترم هم هستم. عاشق اون جلف الله سلمونی هم به همچنین. نادرست قرشمال.

تابستون تورنتو عین بهشت قشنگه. آدم دلش نمیاد حتی یه لحظه توی فضای بسته بمونه.
بهشت برین با حوری و -گاها- غلمان هاش که می گن دقیقا همین نقطه ی کره ی زمین و دقیقا در همین زمان ساله.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار

تشکر :)

Posted by کت بالو on May 2nd, 2007

آقای پیمان.
هزار بار تشکر به خاطر کامنتتون برای پست چهار تا پایین تر.

دقیقا و به اندازه ی نود و پنج درصد توصیف حالت های منه.
OCD با OCPD متفاوته.

برای خلاص شدن از دست OCPD که دقیقا حالت های من هست, خیلی دلم نمی خواد دارو مصرف کنم.
حالا که آگاه شدم, سعی می کنم مشکل رو حل کنم.
یه سری توصیه هم داره که به یه قسمتهاییش عمل می کنم. منتها از این به بعد آگاهانه عمل خواهم کرد.

OCD حتی به اندازه ی ده در صد هم در مورد من صدق نمی کنه.

باز هم صد هزار بار مرسی. دقیقا چیزی بود که دنبالش می گشتم. و…اگه دنبال نمونه برای مطالعه بگردن بهتر از من پیدا نمی کنن.

دوستتون دارم. خوش بگذره. به امید دیدار